۱۳۹۴ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

داستان مهاباد و بچه‌های فریاد... .


نامه اي از مهاباد،
 آهای غربت نشین درد! تو گلوی فریاد ما باش!
سلام هموطن، سلام هم قبیله! 
آهای غربت نشین درد! تو گلوی فریاد ما باش! همه‌ی واژه‌هایی که ما تو خیابونای سردشت و مهاباد فریادشون کردیم، همشون برای تو! بگیر و تو گوش دنیا، تو ژرفای کهکشون پرستاره فریادشون کن. نذار دیو سکوت قصه‌ی پلنگ و ماه خاموش کنه. ..
تویی که اون ور آبی! تویی که از بد قصه، غربت نشین شدی حسرت نفس کشیدن تو هوای ایران، تموم وجودتو پر کرده... من درد تو رو می‌دونم. آخه ما هم که تو ایرونیم، اگر‌ چه داریم هوای وطن رو تو ریه‌هامون فرو می‌دیم، اما خاکسترنشین آتیشی هستیم که گرگـرش تیکه تیکه تن ایرانو می‌بلعه. حتماً آخریش تو یوتیوب یا تلویزیونای مختلف دیدی و شنیدی!
داستان مهاباد و بچه‌های فریاد... .
اون روز، یه روز خاکستری بود که کسالت آسمونش، خمیازه‌ی هر رهگذری رو در می‌آورد. یه روز خاکستری که انگار صبحو با یاد بدهکاریاش شروع کرده بود. بدهی به تک‌تک آدمای شهر! به‌خاطر لحظات و ساعتهایی که می‌گذشت و شادی آزادی تو کوچه‌ها نمی‌پی‌چید... . 
دوشنبه، چهاردهم اردیبهشت بود منم مثل خیلیا یه رهگذر خسته بودم که داشتم از جلو اون هتل لعنتی رد می‌شدم. هنوز منظره‌ی آجرای زشت و قهوه‌یی رنگش جلو چشام ظاهر نشده بود که یه فریاد بلند نگاهم رو دزدید. صدا صدای یه زن بود. صدا مث رعدی پیچید و خاموش شد. بعدم همهمه‌ی آدما بود که لحظه به لحظه بیشتر می‌شد.
به سرعت خودمو رسوندمو با کنجکاوی سعی کردم از لای جمعیت رد شم. کنجاوی‌یی که چند لحظه بعد به حس عجیبی از خشم و فریاد تبدیل شد.
کنار پیاده رو، جلو هتل تارا، یه دختر معصوم پخش زمین شده بود خون سرخش مثل قطره‌های اشک رو صورت خیابون جاری بود.
یکی داد زد: آمبولانس بیارین! یکی دیگه گفت: تموم کرده! یکی پرسید: د آخه برا چی خودشو پرت کرد. چهره‌ش مث پنجه‌ی آفتابی بود که حالا غروب کرده و سرخی شفق، آروم آروم می‌پوشوندش.
جنازه رو که بردن، پچ‌پچه‌ها گـر گرفتن! از همونجا جلو هتل شروع شد. بعدم تو فضای مجازی، تو اس.ام.اسا و بلوتوثا، همه جا داستان فریناز پیچیده بود. وقتی اون گرگ وحشی هار، در اتاق می‌بنده، فریناز تازه می‌فهمه که بعد از ریحانه، نوبت اونه! با دوستش توی همون هتل تماس می‌گیره اما... اما دیگه دیر شده بود. حتماً باخودش میگه: نه! نه! من اون آهوی لرزونی نیستم که از دندون قروچه‌ی گرگ بترسم! به یاد قصه پلنگ و ماه می‌افته. همون پلنگی که از بالای صخره‌ها جستی میزنه تا ماه با دستاش بگیره اما جسارت پلنگ، همیشه با مرگ سرخش همراهه... 
پس پلنگ قصه این بار هم فرصت انتخاب رو از دست نمی‌ده. میپره توی بالکن هتل برای بغل کردن ماه روشن آرزوهاش، بی‌محابا می‌جهه... .. سه روز بعد، پچ‌پچه‌ها مث جرقه‌هایی که کنار هم می‌افتن آتیش به ‌پا می‌کنن، الو گرفتن.
هتل تارا خاکستر شد. بعدم تموم کردستان گر گرفتن این فریاد تا قامیشلی سوریه هم رفت.
آره... ما لب به مهر کردنی نیستیم. واسه همینم هست که بهت میگم: آهای غربت نشین درد! تو گلوی فریاد ما باش! همه‌ی واژه‌هایی که ما تو خیابونای سردشت و مهاباد فریادشون کردیم، همشون برای تو! بگیر و تو گوش دنیا، تو ژرفای کهکشون پرستاره فریادشون کن. نذار دیو سکوت قصه‌ی پلنگ و ماه خاموش کنه...