۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

امروز يکي از بهترين روزهاي زندگيم بود نسرين عزيزم!



امروز يکي از عزيزترين افراد زندگيم از اشرف بهم زنگ زد ، کسي که اگه يه روزي کسِ ديگه ايي بهش ميگفت خاله ديوانه وار حسوديم مي شد. .کسي که وقتي بچه بودم سه ماه تابستونو پيشش مي موندم و اگه به بچه هاش بيشتر از من توجه ميکرد ديوانه وار حسوديم ميشد. کسي که سرِ نشستن و خوابيدن پيشش با ديگران دعوا ميکردم. کسي که به خاطر زيبا بودن ، مهربون بودن ، بي نظير بودنش هميشه ديوانه وار بهش حسوديم ميشد. کسي که بي همتاترين بود برام و هست. کسي که در تمام عمرم بوي دايي سعيد و برام هديه مياورد. کسي که هنوزم برام بي همتاست و وجودش باعث افتخار و مباهاتِ من و خانوادمِ است.
خاله عزيزم ، نسرين بي همتا ،
اگه من روزي گفته باشم که سياسي نيستم, به اين خاطرِ که به اعتراف من ، سياسي کسيه که مثل تو تو

عزيزترينم
سياسي کسيه که مثل دايي سعيد عزيزم جونشو در راه آزادي وطنش از دست داد و يک عمر افتخار شد براي يک ملت نه مني که فقط يه مدت رفته تو تظاهرات و زندان ، بعدش بياد و ادعاي سياسي بودن بکنه و با شئير کردن چند مطلب تو فيس بوک و غيره ادعاي دونستن و سياسي بودن بکنه ! اشرفِ و مثل تو و امثال تو از جون و مالش گذشته و داره بي مهابا مبارزه ميکنه و من يک تار موي شما نمي شم.
خاله مهربانم,
ميدونم افتخار کردن به اينها هيچوقت نميتونه به شماها که داريد از دل و جون مايه ميذاريد کمکي بکنه, و خدارو چه ديدي! شايد يه روزي به نتيجه ايي که تو تو زندگيت رسيدي منم رسيدم و اميدوارم که دير نشده باشه.
دنيارو بـــــــــــــــي تو نمي خوام يه لحظه ....... دنيا بي چشمات يه دروغ محضِ
من هنوز نمي تونم نبود دايي سعيد و باور کنم ، اون مدام پيشِ منه و با من حرف ميزنه و من چيزي جزء اشک حسرت ندارم که براش تقديم کنم.
در اين ايام که همه چشمها به شماست و طوفاني در راه است ، که با توجه به صداي نترس و پر انرژي تو ميدونم که هميشه پيروز و موفق خواهيد بود ، من هم به همراه دوستان ديگر برايتان دعا مي کنم و آرزوي پيروزي مجدد شما را در تمام عرصه هاي نبرد دارم.
امروز يکي از بهترين روزهاي زندگيم بود و من بعد از شنيدن صداي مهربان تو که خيلي وقته منتظرش بودم خوشحالم.
به اميد پيروزي مجاهدين خلق ايران
به اميد ديدار عزيزانم به زودي زود
و به اميد آزادي ايران
دوستتان دارم و از راه دور ميبوسمتان
تقديم به دايي اکبر - خاله پوران - خاله نسرين - زندايي اعظم - صفورا - رضا - هامون و همه دوستان عزيزم در اشرف
تصاوبر بالا:
دايي عزيزم حبيب ( اعدامي سال 60) شوهر خاله عزيزم صدرالدين( شهيد فروغ جاويدان)

و دايي عزيزم سعيد چاووشي كه در حمله مزدوران عراقي رژيم در 19 فروردين امسال (8 اوريل) قهرمانانه به شهاد ت رسيد.

۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

به ياد «گوهرمراد» طلايه داري چيره دست و مردمي

در آستانه دوم آذر ماه سالروز درگذشت زنده ياد دكتر غلامحسين ساعدي
(گوهر مراد) برجسته‌ترين نمايشنامه نويس معاصر ايران زمين,

٢۴ دي ماه ١٣١۴در شهر تبريز ديده به جهان گشود و با پايان يافتن تحصيلات ابتدائي و دوره متوسطه به دليل فضاي حاکم در کشور درگير مسايل سياسي شد. در سال ١٣٣٠ همزمان با نهضت ملي شدن صنعت نفت به رهبري دكتر محمد مصدق فعاليت سياسي خود را آغاز کرد. بعد از کودتاي ٢٨مرداد ١٣٣٢ به مدت دو ماه مخفي شد و در شهريور ماه اين سال دستگير و چند ماهي در زندان به سر برد. او در سالهاي بعد مسئوليت انتشار روزنامه هاي فرياد، صعود و جوانان آذربايجان را برعهده گرفت و مقالات و داستان هايي در اين سه روزنامه و همچنين هفته‌نامه «دانش‌آموز»، چاپ تهران و «کبوتر صلح» منتشر نمود.
در سال ١٣٣۴ وارد دانشکده پزشکي تبريز شد و رشته روانپزشكي را برگزيدو در سال ١٣۴٠ فارغ التحصيل شد.
ساعدي در دانشگاه، هم زمان با تحصيل به نوشتن و چاپ آثار نمايش و داستاني
خود پرداخت. وي ضمن همكاري با مجله سخن داستان مرغ انجير و پيگماليون، را در تبريز منتشر ساخت.
«گوهر مراد» در سال ١٣۴١ راهي تهران شد تا خدمت سربازي اش را به عنوا
ن يك سرباز صفر آغاز کند. در حاليكه او فارغ التحصيل دانشكده پزشكي و مي بايست يك افسر وظيفه مي بود. در اين زمان چند داستان کوتاه درباره زندگي سربازي نوشت و در همين سال به همراه برادرش دکتر علي اکبر يک مطب شبانه روزي افتتاح کرد و با کتاب هفته و مجله آرش همکاري نمود.
در سال هاي بعد تک نگاري ايلخچي ، خياو يا مشکين شهر، هشت داستان پيوسته عزاداران بيل، نمايشنامه هاي چوب بدست هاي ورزيل، بهترين باباي دنيا، تک نگاري اهل هوا، داستان بلند مقتل، پنج نمايشنامه از انقلاب مشروطيت، مجموعه داستان واهمه هاي بي نام و نشان، نمايشنامه آي بي کلاه، آي باکلاه را منتشر ساخت.

در سال ١٣۵٣ با همکاري نويسندگان صاحب نام آن زمان، مجله الفباء را منتشر کرد. در همين سال در حين تهيه تک نگ اري شهرک هاي نوبنياد توسط ساواک دستگير و به زندان قزل قلعه و بعد اوين منتقل شد و يک سال در سلول انفرادي شکنجه شد. پس از آزادي از زندان سه داستان گورو گهواره، فيلمنامه عافيتگاه ، داستان کلاته نان، را نوشت و در سال ١٣۵٧ به دعوت انجمن قلم امريکا روانه اين کشور شد که سخنراني هاي متعددي در اين کشور انجام داد. در اوايل زمستان سال اين سال به ايران بازگشت.

در اواخر سال ١٣۶٠ بالاجبار و بر خلاف ميل باطني اش پس از آنكه مدتي مخفي بود جلاي وطن كرد و راهي پاريس شد و طي سال هاي ١٣۶١– ١٣۶۴ در پاريس اقدام به انتشار مجله الفباد کرد و چند نمايشنامه و فيلمنامه و داستان نيز نوشت.
غلامحسين ساعدي در روز دوم آذرماه ١٣۶۴ در پاريس چشم از جهان فروبست و د ر گورستان پرلاشز و در کنار صادق هدايت آرام گرفت.
ساعدي نويسنده‌اي بزرگ , مردمي و چيره دست و توانا بود كه با قدرت تخيل از هيچ قصه مي ساخت و سبك خاص و منحصر به خود را داشت. او در طول زندگيش در ايران، مدام با مردم در ارتباط بود، چه از نظر حرفه‌ي پزشکي، چه در نمايشنامه‌ها و چه در ديگر آثارش او تلاش مي‌کرد مردم و دردهايشان را بشناسد,وريشه عقب‌ماندگي مردمش را کشف کند. او سالها با عشق به‌مردم و در دفاع از آزادي و بهروزي خلق قلم زد. ادبيات معاصر در طي بيش از 3دهه از 1330 تا 1364، آثار فراموش‌ناشدني در زمينه داستان، نمايشنامه و فيلمنامه را با نام 'گوهر مراد' در سينه خود ثبت كرده است. در تمامي آثار ساعدي، از اولين نمايشنامه‌اش، 'كاربافكها در سنگر'، تا آخرين مقاله منتشرشده‌اش در شورا، ماهنامه شوراي ملي مقاومت، تحت عنوان 'پناهنده سياسي كيست؟'، عشق به‌آزادي، وفاداري به‌مردم ستمزده و كينه نسبت به‌ديكتاتور و ستمگرو دجال، موج مي‌زند. آخرين نمايشنامه شادروان ساعدي 'اتّللو در سرزمين عجايب' سرنوشت هنر تحت حاكميت ارتجاع را بخوبي به‌تصوير كشيده ‌است.ساعدي همچنين مقالات متعددي در دوران مبارزه با رژبم و در دوران تبعيد نوشته است. زنده‌ياد ساعدي با فروتني و صفاي خاص خود مي‌گفت:
من مخلص كسي هستم كه با خميني مي‌جنگد. هر چه به‌من فشار وارد مي‌آورند، دقيقاًً از اين موضع است و من از اين موضع كوتاه نمي‌آيم.
مسئول شوراي ملي مقاومت آقاي مسعود رجوي در پيامي به‌مناسبت درگذشت شادروان ساعدي فقدان او را ضايعه پردريغي براي فرهنگ و ادب ايران خواند.
ساعدي در مقاله اي با عنوان« پناهنده سياسي كيست؟ » مي نويسد:
«پناهنده سياسي كسي است كه چهره به چهره روبه ‌رو، در برابر حكومت مسلّط ايستاده بود، و اگر بيرون آمده،‌از ترس جان نبوده است. ‌او با همان فكر مبارزه و با سلاح انديشه خويش ترك خاك و ديار كرده است.
در اين ميان هستند بسياري از نويسندگان، شاعران، نقاشان،‌مجسمه ‌سازان، كه سلاح آنها همان كارشان است و در جرگه رزمندگان ديگر قرار مي‌گيرند.
پناهنده سياسي نيّتش اين است كه با جلّادان حاكم بر وطنش تا نفس آخر بجنگد و حاضر نيست از پا بيفتد.
به لقمه ‌ناني بسنده مي‌كند، ناله سرنمي ‌دهد و شكوه نمي ‌كند. مدام در تلاش است كه ديوار جهنم آ
خوندها را بشكند و به خانه برگردد. خانه ‌او وطن اوست.
براي تميز كردن خانه قدرت روحي كافي دارد و وقتي آشغالها جمع شدند، حاضر است سرتاسر وطن را با مژّه‌هاي خود پاك كند.
از جان گذشته است ‌و مطلقاً‌ نمي‌ترسد.
پناهنده سياسي نارنجكي است كه به ‌موقع مي‌خواهد ضامن را بكشد و كوهي را از جا بركند با دست بريده براي هر كار يدي حاضر است، با پاي بريده مدام مي ‌دود و با چشمان كم ‌سو همه ‌جا را مي‌بيند.‌ روحيه پناهنده سياسي عضلاني است، انگار كه از سرب ريخته شده. واهمه ‌يي از مرگ ندارد، ‌و زماني كه خود را در صف پناهنده‌هاي قلّابي مي‌بيند، خشم جان او را به لب مي‌رساند، چون مي‌بيند ستون فقرات بشردوستي ساخته و پرداخته حكومتها فرقي بين او و دلالان اسلحه نمي‌گذارد. اولي مدام با دو گذرنامه در رفت و آمد است.. ولي او اگر پا به وطن بگذارد،‌ جمهوري اسلامي امكان نفس كشيدن نيز برايش نخواهد گذاشت و پاي ديوار خواهدش كاشت و سوراخ سوارخش خواهد كرد.
دراين‌جاست كه قوانين به يك‌باره بي‌اعتبار مي‌شوند. دراين جاست كه بايد تأملي مثلاً‌در «قرارداد1951» كرد، يا در قوانين و مقرّرات ديگر. سوءتفاهم نشود، منظور اين نيست كه كشورهاي پناه‌دهنده سختگيري بكنند. اصلاً حتّي تلاش فراواني بايد كرد كه به آواره‌هاي دور افتاده بيش از پيش توجّه شود،‌اين تلاش امر بسيار لازمي است. غرض اين اس
ت كه فرق «پناهنده‌سياسي» قلّابي با «پناهنده‌سياسي واقعي» روشن شود. اين دو از يك جنس و از يك قماش نيستند.
پناهنده سياسي قلّابي جانوري است همه چيز خوار، ولي پناهنده سياسي واقعي انساني است مرگ بركف،‌كه بي‌هيچ چشم‌داشتي مي‌خواهد كمر رژيم جمهوري اسلامي را بشكند، خشت روي خشت بگذارد و خانه تازه و وطن تازه‌يي بسازد.
ميان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است

زندگينامه ساعدي به قلم خودش:

من در اول زمستان ١٣١۴روي خشت افتادم. بچه‌ي دوم پدر و مادرم بودم. بچه‌ي اولي که د

ختر بود در يازده ماهگي مرده بود. و از همان‌ روزي که دست در دست پدر، راه قبرستان را شناختم. هميشه سر خاک خواهر مي‌رفتم که قبر کوچکي داشت. پوشيده با آجرهاي ظريف و مرتب. و من در خيال هميشه او را داخل گور، توي گهواره‌اي در حال تاب خوردن مي‌ديدم. هر چند که نه من، نه برادرم که بعد از من آمد و نه خواهرم که آخرين بچه‌ي خانواده بود گهواره نداشتيم. گهواره ما پاهاي مادر
بزرگ بود.
پدرم کارمند ساده‌ي دولت بود با مختصر حقوق بخور نمير، هر چند که خود از خانواده‌ي اسم و رسم دار «ساعد الممالک» بيرون آمده بود که منشي‌گري گردن کلفت‌هاي دوره‌ي قاجار را مي‌کردند، اما پدرش که زنباره‌ي غريبي بود، و در تجديد فراش مهارت کافي و وافي داشت، او را از خانه رانده بود تا خود شکم خود را سير کند و پدرم از شاگرد خياطي شروع کرده بود وبعد دکه‌اي ترتيب داده بود و آخر سر شريک پدربزرگ مادري‌ام شده بود. بلاخره تنها بچه او را که دختر جوان و خوشگلي بود به زني گرفته بود و شده بود داماد سرخانه. مدت‌ها بعد دري به تخته خورده بود و با چندرغاز، تن به کارمندي دولت داده بود.
پيش از اين که مدرسه بروم خواندن و نوشتن را از پدر ياد گرفتم. و به ناچار انگ شاگرد اولي از همان اولين سال روي من خورد، و شدم يک بچه‌ي مرتب و مودب و ترسو و توسري خور. متنفر از بازي و ورزش و شيطنت و فراري از شادي‌ها و شادابي‌هاي ايام طفوليت. همه‌اش غرق در اوهام و خيال و عاشق کتاب و مدرسه و شب‌هاي طولاني زمستان که پاي چراغ نفتي بنشينم و تا لحظه‌اي که بختک خواب گرفتارم نکرده، داستان پشت داستان بخوانم.
اولين چرت و پرت‌هايم در روزنامه‌هاي هنري ـ سياسي تهران چاپ شد. و خودم در همان مسقط الرأس يک‌باره ديدم که دارم سه روزنامه را اداره مي‌کنم. و روزي چندين ساعت مدام قلم مي‌زنم. از رپورتاژ و سرمقاله، گزارش و قصه تا تنظيم اخبار. درگيري‌هاي زيادي پيش آمد و يک‌باره سر از دانشکده‌ي پزشکي در آوردم. ولي اگر يک کتاب طبي مي‌خواندم؛ در عوض ده رمان هم همراهش بود.
و از اينجا به بعد داستان من حادثه زياد دارد. و من يکي اعتقاد دارم که داستان پر حادثه، فضاي غريبي لازم دارد که سر هم کردن آن‌ها با جمله چه فايده؟ اگر مي‌شد با آمار مدار تغيير و تحول روحي يک انسان را نشان داد چه فوق‌العاده بود.
يک طبيب که در سربازخانه، سرباز صفر شده است، و مدتي سرگرداني کشيده و آخر سر روي به روان‌پزشکي آورده. و بعد سالي نبود که يک يا دو ضربت جانانه روحي و جسمي نخورده باشد.
فضاي خيلي عجيبي بود. اين همان موقعي بود که انقلاب سفيد شاه راه افتاد و آن موقع من توي سربازخانه بودم. تمام مدت هم همان تبليغات نوع ارتشي. لزومي ندارد همه ما يک دفعه هيب هيب هورا بکشيم به خاطر اين که انقلاب سفيد دارد مي شود. يک افسر مي‌آيد نيم ساعت راجع به اصلاحات ارضي حرف مي‌زد. خانلري هم آن موقع وزير فرهنگ بود. مسئله سپاه دانش را مطرح کرده بودند و سپاه بهداشت و اين ها... توي همان سربازخانه با لباس سربازي وحشتناک [بودم]. دعوت کرده بودند رفتم توي هيئت تحريريه مجله سخن. خانلري گفت : چرا شير در پوست خر آمدي؟
گفتم : والا شما بفرماييد سپاه دانش‌تان چگونه است! و قضايا را کشيدم به يک راهي که به پيرمرد هم برنخورد . آن موقع عجيب تبليغ مي‌کردند يعني تمام مدت و آن رفراندو
م کذايي را هم که درست کردند راجع به انقلاب سفيد و اين ها، سال ١٣۴١ بود.
فعاليت هنري من خيلي وقت پيش از آن [ شروع شد ] . من از قبل از 28 مرداد مي نوشتم . اما در اين زمان که من در تهران بودم با هنرمندان و نويسندگاني که مقيم تهران بودند و فعاليت سياسي و يا لااقل تمايلات سياسي هم داشتند ، ارتباط داشتم.
انسان وقتي مي‌نويسد تعمدي ندارد که چگونه و چطور بنويسد . فضايي که بر آدمي حاکم است نويسنده را به دنبال خود مي کشد .
انسان اثر خود را مي‌نويسد و بعد وقتي اثر تمام شد و شکل گرفت ديگران آن را بررسي مي‌کنند. اما اين بحث‌ها مربوط به بعد از خلق اثر هنري است. چيزي که نويسنده را هنگام نوشتن متاثر مي کند و آن تاثير چنان است که تمامي وجود آدم را پر مي‌کند، خود به خود نوشته مي‌شود.
من بلد نيستم از خودم و آثارم حرف بزنم. چون بيشتر گرفتار بيرون و دنيايي هستم که مرا احاطه کرده است. حقيقت اين است که من يک هزارم کابوس‌ها و اوهامي را که در زندگي داشته‌ام، نتوانسته‌ام بنويسم. چون هميشه زندگي شلوغ و ذهن جوشان و آشفته‌اي داشته‌ام.
من مدت‌هاي طولاني [در جنوب شهر تهران مطب داشتم]. اول يک مطب داشتم دم کارخانه سيمان شهرري و بعد هم در دلگشا. سال‌هاي طولاني من مطب داشتم. طب عمومي مي‌کردم. همه کار، مثلا زخمي و فلان. يک مطب عجيب و غريبي بود. واقعا خاطراتي که از آنجا دارم و قصه‌هايي که از آنجا دارم اصلا چيز عجيب و غريبي است.
مطب من شبانه روزي بود و من آنجا زندگي مي‌کردم. اصلا توي مطبم. بعد يک شب، نصف شب، زنگ زدند و يک شيشه هم بالاي در بود. من از خواب بلند شدم که لابد مريض آمده است. رفتم نگاه کردم ديدم هيچ کس نيست. بعد فکر کردم خيالات مرا گرفته است. در را که باز کردم ديدم که مرده توي يک گوني است. از وحشت ترسيدم و در مطب را برق‌آسا بستم و برگشتم عقب. بعد فکر کردم که يعني چه؟ آره، اصلا اين هيچ وقت يادم نمي رود. يک مرتبه متوجه شدم که بابا نکند مثلا يک مرده را آورده‌اند اينجا و فردا همه فکر مي‌کنند که او را من کشته‌ام و گذاشته‌ام بيرون. از بغل اين برق‌آسا رد شدم، رفتم ديدم دو تا پيرمرد نشسته‌اند اون پايين و دارند چپق مي‌کشند. گوني مرده را آورده‌اند مثلا توي ميدان خراسان از اتوبوس پياده شده‌اند و طرف هم حالش بد بود. خوب، [ او را ] توي لحافي پيچيده بودند به صورت گوني درآورده بودند و گذاشته بودند آنجا. من خيلي از اين چيزهاي وحشتناک آنجا مي‌ديدم [که] يکي از قصه‌هايش را جلال آل احمد، در مقاله‌اي راجع به صمد نوشته، درج کرده است .
يک شب آمدند در را زدند. خيلي راحت و بعد من پا شدم و گفتند که يک مريض بدحال اينجا هست. بدو بدو رفتم بالا سر يک مريض. فکر کردم که اين دارد مي‌ميرد. بعد معلوم شد که نه، زائوست. وسط تابستان بود، فراوان چراغ گذاشته بودند و اتاق گرم و همه پيرزن و... در حال گريه. خلاصه من آن‌ها را به زور از اتاق بيرون کردم چون اصلا هوا نداشت. يک اتاق درب و داغان. بعد رفتم بالاي سر اين و ديدم اين زائوست منتهي بچه به دنيا آمده و من به زور شلوار او را کندم. يک خانواده فقير بدبخت و فلک‌زده‌اي بودند، بعد ديدم کله بچه بيرون است گرفتم و کشيدم بيرون، بچه مرده بود و دور گردنش بند ناف پيچيده بود. من برق‌آسا گفتم يک کمي آب داغ به من بدهيد. دست‌هايم را شستم و بعد بند ناف را بستم و نعش بچه را انداختم آن ور و شروع کردم به تنفس مصنوعي و رسيدگي به مادر. مادر حالش جا آمد و بعد ديدم که اين جفت بچه کنده نمي شود. گفتم به هر حال بايد بکنم. يک مانوري است که با دست مي‌دهيم از توي رحم مي کنيم. اين طوري کردم و انداختم دور. گفتم بدوم و بروم دوا و درمان بياورم. همين طوري که داشتم مي‌رفتم ديدم اين نعش بچه اين جاست. همه مردم هم پشت پنجره ايستاده‌اند و ما را همين طور تماشا مي‌کنند. اين بچه را دوباره برداشتم و بند ناف را از گردنش باز کردم، خيلي سريع اين کارها انجام شده بود و شروع به کتک زدن بچه کردم.
يک دفعه جيغ زد و من براي بار اول شادي را حس کردم. بچه که شروع به گريه کرد، من وقتي به طرف مطب مي‌دويدم آن چنان از شادي اشک به پهناي صورتم مي‌ريخت و احساس خلاقيت براي بار اول، و براي بار آخر فکر مي‌کنم، آن موقع کردم. بعد برگشتم.
سر خاک تختي که رفته بوديم، شب هفت تختي، [١٣۴۶] من و آل‌احمد و صمد بهرنگي، دو زن آمدند جلو، آل‌احمد نوشته. بعد گفتند: «پسرت را مي شناسي؟»
گفتم: «پسرم کيست؟» گفتند مصطفي بيا. مصطفي رفته بود بالاي يکي از اين... همان پسره بود که حالا بزرگ شده بود. بعد از انقلاب هم خيلي با مزه بود که من يک بار ديگر هم او را ديدم. يک جا سخنراني براي بنده گذاشته بودند، که همه ما را مثل آخوندها بالاي منبر مي کشيدند. آن موقع يک پسر جوان آمد که من بايد تو را برسانم. حالا دوستان زياد بودند. بعد معلوم شد اين همان مصطفي است که براي خودش ريش و پشمي داشت.آنجا يک دنياي عجيب و غريبي بود. و بعد يکي هم اين بود که چون من هم طبيب بودم و هميشه توي مطب بودم آنجا به يکي از پايگاه‌هاي عمده روشنفکران آن روز تبديل شده بود. آل‌احمد، احمد شاملو، بر و بچه‌ها، به‌آذين، سيروس طاهباز، آزاد و ديگران هميشه آنجا بودند.
من آنجا مريض مي‌ديدم. مي‌آمدم يک کمي بحث بکنيم و حرف بزنيم يا راجع به نشر مجله يا کتاب، دوباره مريض مي‌آمد و من مي‌رفتم. يک دنياي فوق‌العاده‌اي بود. و اين فاصله‌اي بود ده سال 1340 تا 1350 که به حق خيلي‌ها مي گويند که دوران شکوفايي جماعت اهل قلم و ادب ايران بود و اين به نظر من درست است.
کانون نويسندگان به اين صورت به وجود آمد که وزارت فرهنگ و هنر يک برنامه‌اي ترتيب داده بود که تمام شعرا و نويسندگان و هنرمندان را زير بال خود بکشد. بعد نامه فرستاد و از همه دعوت کرد... که اشخاص منفرد نباشند و همه را به طرف خودشان بکشند و زير بال خودشان بگيرند. بعد همه مخالفت کردند. يک روز من در انتشارات نيل بودم چون يک کاري از من در آمده بود و آن‌ها جلويش را گرفته بودند و من خيلي عصباني بودم و همين طور بد و بيراه مي‌گفتم و بددهني مي‌کردم. يک آقايي آنجا بود گفت که فلاني کي هستند؟ بعد گفتند مثلا اسمش اين است. آمد طرف من... بعد آمد و گفت که شما ساعدي هستيد؟ گفتم: «بله». آن بابا هم، همه او را مي‌شناسند، اسمش داود رمزي بود.
گفت: «آه، اله و بِله، شما چرا از سانسور ناراحت هستيد؟ کاري ندارد، ترتيبش را مي‌دهم شما با خود هويدا صحبت بکنيد!»
دو روز بعدش زنگ زد. او شماره تلفن مرا گرفته بود، و گفت که اين قضيه اين طوري است و هويدا گفت: «همه بيايند که من ببينم موضوع چيست؟»
يک عده از ما دور هم جمع شديم. آل‌احمد بود و سيروس طاهباز بود و ديگران بودند. همه جمع شديم. سال 1346 بود. بعد پا شديم رفتيم نخست وزيري. دقيقا يک ساعتي ما به انتظار نشستيم و هويدا از ما خيلي با احترام و اين‌ها [استقبال کرد]. رفتيم توي اتاق نشستيم و شروع کرديم تمام مواردي که از سانسور مي‌ديديم يک مقداريش را گفتيم. آل‌احمد بدجوري به هويدا حمله کرد. مسئله را درست عينا مثل نوشته‌هاي خودش مطرح کرد. مثلا مسئله شمشير و قلم، شما شمشيرتان در مقابل قلم ما شکست مي‌خورد و اين‌ها.
هويدا گفت: «من اين‌ها را نمي‌خواهم بشنوم و ما از اين چيزها خودمان خوانده‌ايم. و گفت که اين جوري نمي‌شود. يک نفر را انتخاب کنيد که ما بتوانيم با او حرف بزنيم.»
بعد آن‌ها من را به عنوان نماينده انتخاب کردند و آن موقع من مدت‌ها مي‌رفتم توي دفتر نخست وزيري و از طرف نخست وزير، دکتر يگانه، (اسم کوچکش... لابد محمد بود) و يک پاشائي نامي (که يک مدتي هم رييس دفتر فرح شده بود) انتخاب شده بودند (پاشائي بود يا پاشاپور نمي‌دانم، يادم نيست ولي رئيس دفتر فرح بودنش را يادم هست). مذاکرات خيلي جالب بود. آن‌ها هي مي‌خواستند که ماستمالي بکنند. مي‌گفتند که نه اين جوري که نمي‌شود، بايد يک کاري بکنيم.
من هم مي‌گفتم: «خوب، مثلا بايد چه کار بکنيم؟» ما مي‌گفتيم اصلا کتاب نبايد سانسور شود. براي چه مي‌آيند مي‌برند؟ شايد همين کار ما خودش به تشديد سانسور يک جور خاصي کمک کرد. يعني به اين معني که اين‌ها رفتند دنبال راه و چاه. و يک يا دو نفر در آنجا شرکت کردند. يکي از آن‌ها احسان نراقي بود و ديگري ايرج افشار. اين‌ها همين جوري آمدند. من گفتم که: «خوب، آقايان مثلا چه چيزي دارند؟ اگر قرار است آن جمعي که آمدند اعتراض کردند گفتند بنده بيايم اينجا و با شما صحبت بکنم. اين آقايان از کجا آمدند؟»
گفتند: «خوب، اين‌ها هم نويسنده هستند.»
گفتم : «اگر اين جوري است ما برويم يک عده ديگري بيايند ديگر.»
بعد روابط آنجا را مي‌ريختند. هر روز يک چيزي مي‌آوردند و من هم مطلقا زير بار نمي‌رفتم. يک موردش مسئله ثبت کتابخانه ملي بود که گفتند که آره، نمي‌شود حق شما از بين مي‌رود و اين کتاب‌ها بايد ثبت شود. آخرين جلسه‌اي بود که من بلند شدم و آن کاغذ را پاره کردم و آمدم رفتم کافه فيروز [در خيابان نادري] و به بر و بچه‌ها اطلاع دادم که اصلا چيزي نمي‌شود. آن موقع يک دفعه به فکر افتاديم که ما يک تشکيلاتي ترتيب بدهيم. هسته کانون نويسندگان آنجا بسته شد. [تصميم گرفتيم] که براي بار اول کانون نويسندگان تشکيل بشود. و يک مدتي در تالار قندريز جمع مي شديم. خيلي بودند. به حدود مثلا 60 نفر رسيديم. بعد دوباره حمله شروع شد و بعضي‌ها را گرفتند. بعضي‌ها را زدند و بعضي‌ها را هم تهديد کردند و همين طور رفت جلو... [فعاليت‌ها ] آن وسط‌ها قطع شد. [همه چيز را] داغان کردند. ديگر هيچ فعاليتي نبود تا يک سال پيش از شب شعر . شب شعر در واقع در سال 1356 بود که شروع شد .
دوران تبعيد:
[در تبعيد] از دو چيز مي ترسم: يکي از خوابيدن و ديگري از بيدار شدن. سعي مي‌کنم تمام شب را بيدار بمانم و نزديک صبح بخوابم. و در فاصله چند ساعت خواب، مدام کابوس‌هاي رنگي مي‌بينم. مدام به فکر وطنم هستم. مواقع تنهايي‌، نام کوچه پس کوچه‌هاي شهرهاي ايران را با صداي بلند تکرار مي‌کنم که فراموش نکرده باشم. حس مالکيت را به طور کامل از دست داده‌ام. نه جلوي مغازه‌اي مي‌ايستم، نه خريد مي‌کنم، پشت و رو شده‌ام.
در عرض اين مدت يک بار خواب پاريس را نديده‌ام. تمام وقت خواب وطنم را مي‌بينم. چند بار تصميم گرفته بودم از هر راهي شده برگردم به داخل کشور. حتي اگر به قيمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شده‌اند. همه چيز را نفي مي‌کنم . از روي لج حاضر نشدم زبان فرانسه را ياد بگيرم. و اين حالت را يک نوع مکانيسم دفاعي مي‌دانم. حالت آدمي که بي‌قرار است و هر لحظه ممکن است به خانه‌اش برگردد. بودن در خارج بدترين شکنجه‌هاست. هيچ چيزش متعلق به من نيست و من هم متعلق به آن‌ها نيستم. و اين چنين زندگي کردن براي من بدتر از سال‌هايي بود که در سلول انفرادي زندان به سر مي‌بردم.
در تبعيد، تنها نوشتن باعث شده که من دست به خودکشي نزنم. از روز اول مشغول شدم. تا امروز چهار سناريو براي فيلم نوشته‌ام که يکي از آن‌ها در اول ماه مارس آينده [1984] فيلمبرداري خواهد شد. اين سناريو کاملا در مورد مهاجرت و دربدري است و يکي از سناريوها جنبه «آله گوريکال» دارد به نام مولاس کوربوس که آرزويي است براي پاک کردن وطن از وجود حشرات و حيوانات که نسخه‌اي از آن را برايتان مي‌فرستم. در ضمن دست به کار يک نشريه سه ماهه شده‌ام به نام الفبا که تا امروز سه شماره از آن منتشر شده و هدف از آن زنده نگهداشتن هنر و فرهنگ ايراني است.
مشکلات زبان به شدت مرا فلج کرده است. حس مي کنم چه ضرورتي دارد که در اين سن و سال زبان ديگري ياد بگيرم. کنده شدن از ميهن در کار ادبي من دو نوع تاثير گذاشته است: اول اين که به شدت به زبان فارسي مي‌انديشم و سعي مي‌کنم نوشته‌هايم تمام ظرايف زبان فارسي را داشته باشد. دوم اين که جنبه تمثيلي بيشتري پيدا کرده است و اما زندگي در تبعيد، يعني زندگي در جهنم. بسيار بداخلاق شده‌ام. براي خودم غيرقابل تحمل شده‌ام و نمي‌دانم که ديگران چگونه مرا تحمل مي‌کنند.
دوري از وطن و بي‌خانماني تا حدود زيادي کارهاي اخيرم را تيزتر کرده است. من نويسنده متوسطي هستم و هيچ وقت کار خوب ننوشته‌ام. ممکن است بعضي‌ها با من هم عقيده نباشند ولي مدام، هر شب و روز صدها سوژه ناب مغز مرا پر مي‌کند. فعلا شبيه چاه آرتزيني هستم که هنوز به منبع اصلي نرسيده، اميدوارم چنين شود و يک مرتبه موادي بيرون بريزد. علاوه بر کار

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

برادرم منـصـور، دلاوري از جنوب شهرتهران



آخرين باري که او را ديدم روزي بود که باهم در يکي از ميدانهاي شمال شهر تهران قرار ملاقات داشتيم. فضاي غليظ نظامي و سايه سياه اختناق همه جا سنگيني ميکرد و حضور گله هاي پاسداران مسلح و پستهاي ايست-بازرسي، جوّ رعب و وحشت را در همه جاي شهر گسترده بود...
با لبخند هميشگي آمد و ساعتي در خي

ابان قدم زديم و برايم صحبت کرد. از جنايات بي حد رژيم و از عوامفريبي و بي ريشگي آخوندهاي رذل گفت. از اينکه خونهاي به ناحق ريخته شده جوانان آزاديخواه و بچه هاي معصوم مردم، مشروعيت کاذب رژيم را نابود کرده و دودمانش را به باد خواهد داد. با قاطعيت از پوسيدگي رژيم و قطعيت سقوط آن سخن ميگفت و با يقين روزي را ميديد که آخوندهاي نابکار و باندهاي جنايتکار درون حاکميت به جان هم ميافتند و همچون کِرم ريشه همديگر را ميخورند و سرانجامي جز تلاشي و تباهي ندارند...

سالهاي سال بود که در کنارم بود و همدم همه تلخيها و شيريني هاي زندگيم بود. برادر کوچکترم بود و از همه کس برايم عزيزتر؛ آنقدر عزيز که بيشتر احساس وحالت مادري نسبت

به او داشتم. روحياتش را خيلي خوب مي شناختم و حالاتش را کاملآ درک ميکردم ... حالا در آن روز پرآشوب و در آن شرايط پرخطر، همينطور که برايم صحبت ميکرد از برق نگاه گيرايش و در زنگ صداي پرصلابتش ا
حساس کردم که قصد انجام کار خطيري را دارد و آماده تهاجم و از خود گذشتگي...
با نگراني از او سوال کردم: منصور، چکار مي خواهي بکني؟ گفت: کاري که بتوانم ضربه محکم
ي به ديواره رژيم بزنم .به او گفتم بيا از کشور خارج شو تا جانت درامان باشد. سرش را تکان داد و گفت اگر قرار باشد همه از کشور خارج شوند ديگر کي در اينجا بماند و مبارزه کند. ما بايد دست در دست هم بجنگيم تا اين رژيم را به زباله دان تاريخ
بفرستيم. با اضطراب به او گفتم که اگر دستگير شوي ترا تکه تکه خواهند کرد؛ خنديد و گفت: "نه من هرگز زنده دستگير نخواهم شد و تا روزي که چند نفر از اين مزدوران را به هلاکت نرسانم و انتقام خون ناصر و ديگر يارانم را نگيرم آرام نخواهم گرفت. بايد تيشه به ريشه اين دجالان زد. مطمئن هستم که بزودي آنها رسوا خواهند شد..." آن روز ۱۸ شهريور ماه و يکي از روزهاي تابستان به خون نشسته سال شصت بود.
وقتي به خانه برميگشتم احساس عجيبي داشتم، از يکطرف با ديدن دوباره برادر عزيزم و عزم و رزم دلاورانه اش، گرمي خاصي در اعماق وجودم احساس ميکردم و از طرف ديگر در اثر دلشوره و اضطرابي که بخاطر جان و جواني برادر رشيدم همواره آتش به جانم ميزد سخت بيتاب بودم. به ياد مياوردم آخرين روزي را که منصور عزيزم مخفيانه به خانه آمده بود و من در يک لحظه خاص و از پشت سر متوجه شدم که او در گوشه آشپزخانه در حال جابج
ا کردن کلت و نارنجک دستي خود در زير لباسش بود. جلو رفتم و او را بوسيدم و گفتم مواظب خودت باش... وقتي ديدم جاسازي و حمل مخفيانه نارنجک و کلت کمري چطوري روي شکم و پهلوي او جاانداخته است برايش دعا کردم و از خدا خواستم در راهي که براي آزادي و بهروزي خلقش مجاهدت ميکند او را موفق و سربلند بدارد...
منصور در سال ۱۳۳۳ در شهر آغاجاري پا به عرصه زندگي گذاشت. پدرم در شرکت نفت متخصص چاههاي نفت بود. او را هميشه با لباس و کلاه مخصوص حفاران مي ديديم... هر وقت صحبت از مسائل جدي و اوضاع اجتماعي ميشد او با غرور و حسرت از دوران مصدق و ملي شدن صنعت نفت برايمان مي گفت... پدري مهربان بود
و آنچنان که مادر برايمان تعريف ميکرد بسيار خانوادۀ گرم و پر از صفايي داشتيم.
منصور در چنين خانواده اي بدنيا آمد از کودکي بسيار شيرين و دوست داشتني بود. بين من و او رابطه خاصي بود، من هميشه توجه بيشتري نسبت به او داشتم بطوري که همه ميگفتند انگار شما دو جسم در يک روح هستيد. البته منصور بيشتر از ۳ سال طعم داشتن پدر را نچشيد. ما خيلي زود پدر زحمتکش خود را از دست داديم.
مادرم فقط ۲۶ سال داشت و برادر دومم بعد از فوت پدر بدنيا آمد و به اين ترتيب مادرم در جواني مسئوليت چهار فرزند را به تنهايي عهده دار شد. او با فداکاري و با زحمت بسيار، کمر همت بست و زندگي خانواده را به تنهايي و با حقوق بازماندگي پدرم که از شرکت نفت دريافت ميکرد، با دورانديشي و عزت نفس اداره کرد. او حتي با قبول کارهاي سخت و طاقت فرسا در کنار مسئوليتهاي درون خانه، شرايط مناسب زندگي و تحصيل ما را فراهم ميکرد.... نهايتآ بعد از چند سال مادرم تصميم گرفت براي ادامه تحصيل و تامين زندگي بهتري براي ما، به اعتبار پولي که شرکت نفت در ازاي دوران سنوات کاري پدرم داده بود، در جنوب تهران خانه اي خريداري کند... منصور عزيزم در اين خانه رشد کرد قد کشيد و شخصيت اجتماعيش شکل گرفت. مادر به عنوان محور و مسئول خانواده کوچکمان با مشکلات زندگي جنگيد تا فرزنداني انساندوست و مسئوليت پذير همچون منصور به جامعه تحويل دهد...


منصور که از کودکي، سختي زندگي را تجربه کرده بود و از نزديک با درد
و رنج مردم کم درآمد آ
شنا شده بود هم

وقتي امواج انقلاب و جنبش مردمي شروع شد "منصور" سر از پا نمي شناخت. او با آرمان "آزادي" و "عدالت اجتماعي" در تمامي اعتراضات و تظاهراتها شرکت مي کرد و ديگر افراد خانواده را نيز تشويق به مشارکت ميکرد... غافل از انيشه از اين محروميت در جامعه و بي عدالتي رنج ميبرد. هميشه در تلاش بود آنچه را که دارد با همه تقسيم کند. در حد توانش به خانواده هاي بي سرپرست و محروم جامعه کمک ميکرد. با درآمد کمي که داشت کالاهاي ضروري و درب و پنجره ي دست دوم براي برخي خانواده هاي محروم در حومه دور دست تهران تهيه ميکرد و با وانت خودش به آنها ميرساند.
که ميوه چينان فرصت طلب و آخوندهاي مفت خور، در سر ِ بزنگاه پيروزي انقلاب، بر مرکب قدرت مي جهند و همچون گرگان درنده و خون آشام، بدور از تمامي خصائل انساني، مجاهدين و مبارزيني را که در انقلاب ضد سلطنتي درد و رنج مبارزه و زندان را چشيده بودند، بنام خدا ذبح شرعي ميکنند...
منصور با هوشياري و شناخت نسبي از ماهيت حاکمان تازه به قدرت رسيده، به فاصله کوتاهي در همان اوايل سال ۵۸ جذب انديشه ها و آرمانهاي آزاديخواهانه سازمان مجاهدين خلق ايران گرديد. او تمام وقت خود را براي سازمان ميگذاشت و در اين راه سر از پا نمي شناخت. گويي آنچه را که سالها بدنبالش بود پيدا کرده بود. البته در اين دوران مرا نيز با اهداف و مواضع سازمان آشنا کرد. بخوبي بياد دارم که مرا مرتبآ به کلاسهاي آموزشي تبين جهان "مسعود" در دانشگاه شريف ميبرد و هميشه براي درک بهتر مسائل پيچيده سياسي و ايدئولوژيک، از هرگونه کمک فکري به من دريغ نميکرد. وقتي پدر طالقاني درگذشت من در سفر بودم و او چنان اندوهگين بود که به من زنگ زد و خواست که هرچه زودتر براي شرکت در تشييع پيکر "پدر" به تهران برگردم.
در آن زمان در خيابان شير و خورشيد جنوب تهران پمپ بنزين مخروبه ي بود که منصور بهمراه ديگر يارانش در تشکل مردمي "انجمن ميثاق" با زحمت زياد، در همان جا فروشگاه ارزاق عمومي بنا کردند و با تهيه مايحتاج ضروري زندگي، اقدام به توزيع آن مواد با قيمت ارزان و گاها رايگان در بين مردم کم درآمد محل مي کردند. او و دوستان همفکرش از اينکه ميتوانستند به واسطه آن فروشگاه تعاوني، کمکي باشند براي افراد محتاج و مرهمي بر زخم دل انسانهاي نيازمند و درمانده، عميقآ احساس رضايت مندي و خرسندي فروتنانه ي داشتند و از طرف اکثريت اهالي محل مورد تقدير و احترام واقع ميشدند...
البته منصور در درون خانواده و بستگان و فاميل نيز بسيار مهربان و محبوب و سنگ صبور همه بود. معمولآ به همه افراد فاميل سرميزد و جوياي احوال ميشد و در عزا و عروسي ديگران هميشه همدل و همدرد بود.
بهرحال ديري نپائيد که در سال ۵۹ پاسداران و کميته چي هاي رژيم دزد و غارتگر خميني، به محبوبيت روزافزون اين جوانان انقلابي که در پرتو رهنمودهاي مجاهدين چنين عمل مي کردند پي بردند. متعاقبآ در يکي از روزهاي اواخر بهار همانسال، گله اي از چماقداران مسلح به بهانه واهي به آن جا حمله کردند و جوانان مجاهد محله ما را به گلوله بستند. يکي از جوانان دلير بنام "ناصر محمدي" در آنجا با شليک مستقيم به خاک و خون درغلطيد و شهيد شد. منصور نيز از ناحيه پا مورد اصابت گلوله ژ-۳ قرار گرفته و سخت مجروح شد. گلوله از فاصله خيلي نزديک شليک شده بود و عصب سياتيک پاي او را قطع کرده بود. پاسداران پليد خميني که فکر ميکردند او در اثر خونريزي زياد خواهد مرد، منصور را پشت وانتي انداخته و در بيابانهاي اطراف رهايش کرده بودند.
منصور عليرغم خونريزي شديد با زحمت بسيار خودش را به جاده اصلي رسانده بود و توسط يک عابر به بيمارستان فيروزگر تهران منتقل شده بود. در آنجا برخي از پزشکان و پرستاران بيمارستان که هوادار مجاهدين بودند به ما اطلاع دادند هر چه سريعتر او را به منطقه امني ببريم چون هر لحظه امکان ربودن او توسط پاسداران وجود داشت. ما سريعا به بيمارستان فيروزگر رفتيم و او را به يک بيمارستان خصوصي منتقل کرديم...

در آن ايام "منصور" با وجود نقص عضو ناشي از جراحت گلوله و غم از دست دادن دوست عزيزش "ناصر" در آن هجوم وحشيانه، هميشه چهره اش خندان بود و هيچ شکايتي نداشت و مي گفت خوشحالم که مدتي به مردم محروم وطنم خدمت کردم. يک روز بطور غيرمنتظره اي سردار خلق "موسي خياباني" در بيمارستان به ديدن او آمد. من در آنزمان در کنارتختش بودم و از نزديک با سردار آشنا شدم... خبر و گزارش ديدار "سردار" با برادرم منصور در روز ۲۴ خرداد ۵۹ در نشريه مجاهد منتشر شد.

منصور در اثر اين حمله ناجوانمردانه از ناحيه مچ پا فلج و راه رفتن براي او سخت و مشکل شده بود.بعد از مدتها فيزيوتراپي و تلاش توانست با عصا و بعد هم با کفشک مصنوعي حرکت کند. ديگر سر از پا نمي شناخت و شبانه روز به فعاليت عليه ارتجاع حاکم مي پرداخت. وقتي کميته چيها و مزدوران محلي متوجه فعاليتهاي مجدد او شدند قصد دستگيري او را کردند که به همين دليل منصور دلاور بصورت نيمه مخفي به مبارزات سياسي- تبليغي خود در تشکيلات هواداران مجاهدين خلق ادامه داد.
در تظاهرات بزرگ سي خرداد سال ۶۰ او بازهم توسط چماقداران ارتجاع از ناحيه زانو زخمي شد... البته غير از خودش تعداد زيادي از ديگر بچه هاي هوادار هم زخمي شده بودند و احتياج به مراقبتهاي مبرم پزشکي داشتند. عليرغم جو سرکوب و ريسک بالاي دستگيري، منصور تعدادي از دوستان مجروح خود را به خانه آورده بود و من و يکي ديگر از پزشکان جراح آشنا، مشغول مداوا و تيمار آنان بوديم.
يکي از دوستان او که بعد از دستگيري از طبقه سوم ساختمان پائين پريده بود و نهايتآ موفق به فرار شده بود، از ناحيه پا دچار شکستگي شديد شده بود. ما به کمک دکتر جراح و بدون گرفتن عکس راديولوژي همان شبانه پاي او را گچ گرفتيم و تا حدود يکماه هم مخفيانه در خانه از او مراقبت کرديم... در اين ميان منصور با پذيرش هر ريسکي، مخفيانه به خانه ميامد و از دوستش عيادت ميکرد و او را حمام ميکرد و با تاکيد از من ميخواست که مراقب او باشم... سرانجام آن دوست به محل امني منتقل شد.
يک شب به هنگام خروج از خانه، پاسداران مسلح به منزل ما ريختند. فکر کردم منصور را دستگير کرده اند. با دلهره به محل اقامتش زنگ زدم به شوخي گفت: "چي شده مهمان آمده بود؟! راستش من آنها را زودتر ديدم و از درب خروجي ديگر فرار کردم."
سرکوب سراسري و کشتارهاي بيرحمانه تابستان خونين سال شصت ادامه داشت و او در منزل يکي از بستگان مخفي بود... منصور دلاور در مبارزه با رژيم جهل و جنايت، سرسخت و خستگي ناپذير بود و در تمام مسئوليتهاي تشکيلاتي و شخصي اش بسيار پر تلاش و منظم و دقيق بود. من هميشه در کنارش بسيار از او آموختم و به چشم ديده و دل ديدم که چگونه ميتوان با شرف و با هدف زندگي کرد... لبخندها و خوبيهاي او هيچوقت از خاطره ام نخواهد رفت.
در ۱۸ شهريور ماه سال ۶۰ ساعاتي بعد از آخرين ديداري که با او داشتم، تيم عملياتي آنها در حين يک ماموريت مبارزاتي در جلوي بيمارستان لقمان الدوله با پاسداران تا دندان مسلح رژيم درگير ميشوند و چند نفر از آنان را به سزاي جناياتشان ميرسانند.... نهايتآ يکي از تک تيراندازان رژيم، ناجوانمردانه از بالاي ساختمان و از پشت سر، منصور را هدف ميگيرد و او را به خاک و خون ميکشد...
مجاهد خلق "منصور احمدي" جوانمردي بود از جنوب شهر که در سن ۲۶ سالگي در راه آزادي خلق محروم و محبوبش جاودانه شد. دور نيست روزي که اين رژيم پوسيده و پليد توسط ياران منصور و منصورها و نسل جوان بپاخاسته، به زباله دان تاريخ فرستاده شود.
منصوره
اول آبان ۱۳۹۰