نغمه در نغمه ی خون غلغله زد، تندر شد شد زمين رنگ دگر، رنگ زمان ديگر شد
چشم هر اختر پوينده که در خون مي گشت برق خشمي زد و بر گرده ی شب خنجر شد
شب خودکامه که در بزم گزندش، گل خون زير رگبار جنون، جوش زد و پرپر شد
بوسه بر زخم پدر زد لب خونين پسر آتش سينه ی گل، داغ دل مادر شد
روی شبگیر گران ماشه ی خورشید چکید کوهی از آتش و خون موج زد و سنگر شد
آنکه چون غنچه ورق در ورق خون مي بست شعله زد در شفق خون، شرف خاور شد
آن دلاور که قفس با گل خون مي آراست لب آتشزنه آمد، سخن اش آذر شد
آتش سينه ی سوزان نوآراستگان تاول تجربه آورد، تب باور شد
وه که آن دلبر دلباخته، آن فتنه ی سرخ رهروان را ره شبگير زد و رهبر شد
شاخه ی عشق که در باغ زمستان مي سوخت آتش قهقهه در گل زد و بارآور شد
عاقبت آتش هنگامه به ميدان افکند آن همه خرمن خونشعله كه خاكستر شد
شاعر و هنرمند انقلابي، سعيد سلطانپور اولينبار در سال 49 در حين اجراي نمايشنامه «آموزگاران» دستگير و به زندان افکنده شد.
پساز آزادي از زندان، فعاليتهاي خود را ادامه داد و در سال 51 کتاب «نوعي از هنر، نوعي از انديشه» را انتشار داد.
براثر انتشار اين کتاب، سلطانپور ديگربار روانه زندان شد.
وي پساز آزادي، مجدداً به فعاليتهاي خويش ادامه داد ولي در سال53 پساز انتشار کتاب شعر «آوازهاي بند» دستگير شد و سه سال را در زندان شاه گذرانيد و حاصل اين سالها، کتاب شعر «از کشتارگاه» است.
فدايي شهيد سعيد سلطانپور، تنها دوسالونيم بعداز انقلاب، در مراسم ازدواجش، بهوسيله پاسداران خميني دستگير و بعداز چندماه در اولينموج کشتارهاي علني و افسارگسيخته رژيم ضدبشري خميني پساز سي خرداد 60 درکنار دهها مجاهد و انقلابي، سينه پرشورش در زندان اوين آماج رگبارهاي جانيان سيهکار حاکم بر ايران گشت.
يکي از رزمندگان مجاهدخلق که در زمان شهادت سعيد در ايران بوده دريادداشتي چنين نوشته است:
«اول تيرماه سال60 پساز تظاهرات بهدنبال کسب خبر به همهجاي تهران سر زدم. انبوهي از مردم جلو پزشک قانوني جمع شده بودند. خانوادههايي که 2روز بود از عزيزانشان خبر نداشتند، وامانده از همهجا، سري به آنجا ميزدند تا اثري از گمشده خود پيدا کنند. پيرمردي که متصدي صدازدن اسامي شهيدان بود، نام شهيد يا متوفي را ميخواند تا بستگانشان براي تحويلگيري اجساد مراجعه کنند. در اين ميان ناگهان تابوتي بالا آمد که بهجاي يک جسد، 4جسد را روي هم ريخته بودند. پيرمرد، نام دونفر آنها را صدا زد: سعيد سلطانپور! و... باورم نميشد، اما حقيقت داشت. نام او چندين بار تکرار شد، اما کسي براي تحويلگيري جسد نيامد. جمعيت بههم نگاه ميکردند و با نگاه بههم ميگفتند «لعنت بر خميني جلاد» ! من و يک نفر ديگر رفتيم جلو. از موها و فرم صورت سعيد سلطانپور، که عکس او را هنگام کانديداتوري اوليندوره مجلس پساز انقلاب ديده بودم، او را شناختم. بر سينهاش اسمش را نوشته بودند. تابوت را برداشتيم، اما هنگام پايينآوردن، بهعلت سنگيني، از دست پيرمرد رها شد و پيکر شهيدان بيرون افتاد. روي بدن سعيد اثر هفت گلوله بود. پشتش هم در اثر شکنجه سياه شده بود».
در سالگرد شهادت اين شاعر و هنرمند فدايي خلق با شعري از او يادش را گرامي ميداريم.
تا که در بند يکي بندم هست
با تو اي سوخته، پيوندم هست
نبرم راز، مگر با خورشيد
تا به خون ريشه سوگندم هست
خنجر خاري در خون دهان
گر ز گلزار بپرسندم هست
داغ سرسختي انديشه سرخ
زخم خونين خطرمندم هست
گل خون ميشکنم، ميروم
آ... ي باغ را گل گل، مانندم هست
تو برآني که مرا پشتي نيست
من برآنم که دماوندم هست
شفقي ريخته در سرب و سرود
روي دلتاي فرآيندم هست
دل اکنونم اگر خفته بهخون
دل فردايي خرسندم هست.