آنان که حجاب تن دريدند مردانه دل از جهان بريدند
در راه وفا و صدق و ايمان دادند سر و ز جان رهيدند
از جان و جهان نظر گرفتند در کوي حبيب آرميدند
همان روزها که پس از شنيدن خبر [شهادت حبيب خبيري] مثل برق گرفته ها از جايم تکان نمي خوردم به ياد اين بيت
کوتاه و پر از معنا افتادم که روزگاري براي جهان پهلوان تختي، بالاي دفترم نوشته بودم که:
رستم از شاهنومه رفت بَرَکت از کومه رفت و امروز نيز...
مي خواستند او را از دايره عشق و شفقت و مهر و ايمان نسبت به خدا و خلق بيرون بکشند و به منجلاب تزوير و فريب بيندازند. بر اين اساس، هر روز او را با حرفي و حديثي تازه و ابزار و اهدافي کهنه، که در سفره بزرگي به پهناي همه نيرنگهاي موجود در لبّاده گشاد آخوندها اندوخته بودند، به زير هشت مي کشيدند تا شايد به خلاف دفعات پيش بتوانند او را به راه خود بکشانند.
اين ترفندها، البته، پيش از دستگيري و زندان به شکلي ديگر به اجرا گذاشته شده بود و آن هم به وسيله نزديک ترين عنصر خانواده يعني برادرش. از اين قرار، روزي در پي ملاقاتي محتاطانه و مخفيانه در سالهاي پردرد و رنج دهه شصت و در يکي از کانونهاي هنري از وضعيتش پرسيدم. مي دانستم در پشت چهره هميشه خندان و هميشه مهربان او چه غوغايي برپاست. گفت: الحمدلله همه چيز رو براهه، مشکلي سر راه نيست. و مي دانستم که اين بزرگمرد کوچک اهل دروغ نيست ولو به مصلحت. و باز هم مي دانستم که دربدري و خستگي و خطر چيزهايي حقير است که به نظرش مشکل نمي آيد. بنابراين زير نگاه پرسشگر و رفيقانه من با خنده يي شيرين گفت: به خدا راست ميگم. اشکالي سر راه نيست. با اين حال چيزي در درون، او را آزار مي داد و احتمال مي دادم که گف تنش براي او آسان نباشد. امّا شرط انصاف حکم مي کرد که سماجت کنم و بارش را، ولو اندکي از بسيار، سبک کنم. به حرف آمد. آن زمان برادرش، مهدي، آمريکا بود (و چند ي پيش نيز پس از پوشيدن لباس سبز محض احتياط و کمرنگ شدن خطرهاي احتمالي در آن حوالي بود.) و حبيب در اوج قساوت و بي رحمي و کشتارهاي بي حد و اندازه خميني از مهدي نامه يي دريافت کرده بود. در آن نامه، که با عباراتي شيرين تحرير شده بود، حبيب طعم تلخ سرزنش نسبت به خود و سازش برادر را با شرايط اسفبار آن روزها چشيد.
«برادر بزرگوار»! ضمن استدلال و نصيحت فراوان خميني پسند تو صيه نموده بودند که اخوي کوچکتر هرچه زودتر تا ديرنشده به محضر شيطان مجسّم قرن برود و از او عذر تقصير خواسته و طلب بخشايش کند، تا شايد امام فريبکاران اورا مورد عفو قرار دهد .
حبيب در آن شرايط ناهنجار و اسفبار و بي سرپناهي که گرازهاي وحشي حکومت سر در عقبش گذاشته بودند، نامه «برادر بزرگوار»! را به اين مضمون پاسخ داده بود که: برادر عزيزم، راديو و تلويزيوني که تو درون نامه گنجانده بودي، به دستم رسيد. از اين همه لطف سپاسگزارم... آن روز بر سبيل شوخي به او گفتم: خُب، آق داداش راس ميگه ديگه، بابا پاشو بيفت دنبال توپ، چکار داري به سياست و مبارزه؟
با همان صميميت، که هميشه در چهره اش موج مي زد گفت: شمام حتماً شنيدين که شريعتي گفته راهي که دشمن برا تو انتخاب مي کنه بهترين راه برا موفقيته، به شرط اين که خلاف جهت اون راه حرکت کني... حبيب به رغم توصيه هاي دوستان عافيت طلب و برادر سازشکارش، هم چنا ن استوار و مصمّم باقي ماند و راهش را منطبق با ايمان و اعتقادش ادامه داد و با پايمردي و مقاوم
ت داغ ننگ ابدي را بر پيشاني سازشکاران وفرصت طلبا ن و جنايتکا را ن حک کرد.
برخي از دوستان و آشنايان او و همراها ن ورزشي اش پس از شهادت حبيب انگشت اتّهام را به سوي سازمان پيشتاز مبارز و آزاديخواه نشانه گرفتند و آنهايي را که حبيب برگزيده بود مقصّر دانستند. توضيح و تشريح آن چه که بر حبيب و امثال حبيب گذشت بر آنها به دليل عدم درک صحيح و فقدان آشنايي کافي به حقايق متقاعدکننده نبو د. اصرار و پا فشاري نيز کار بيهو ده يي به شمار مي رفت. امروز امّا پس از گذ شت سالها از شهادت حبيب بر همگان روشن است که سفّاکيت وبي رحمي و قسا وت جنا يتکاران حاکم بر ايران حد و مرز نمي شناسد. يعني اينها فجايعي نيست که تنها دامنگير اصحاب مقاومت خونبار مردمي شده باشد. در طول همين سالها همه شاهد بودند که هيچ صاحب خرد و انديشمندي از درنده خويي و وحشيگري گرازهاي درنده خوي حکومت ملا ها گريزي نيست. اين را حبيب در آن سالهاي خونبار با شهادتش اثبات کرده بود، امّا، اطرافيانش باور نکردند و امروز لاله هاي پرپرشده و هاله هاي به خون خفته بر اين حقيقت تلخ مُهر شهادت زدند.
دوستان ورزشکار حبيب يا همراهان حاضر در عرصه ورزش که چند صباحي با او در ميدان بودند، مي گفتند حبيب هرگز نمي پسنديد که نام و تلاش او در ورزش فوتبال ويترين تبليغات مسموم حکومت ملاها شود، به همين سبب ترجيح داد که صحنه و عرصه را ترک کند .. از آن پس حبيب آداب جوانمردي را تنها در مبارزه براي رفع ستم جستجو مي کرد و در اين راه تا به آخر ثابت قدم باقي ماند.
آخرين باري که موفق به ديدارش شدم خيلي سفارش کردم مراقب باشد. گفت: «تا چي پيش بياد. به قول معروف هرچه پيش آيد خوش آيد. ما که چيزي از دست نميديم اونان که همه چي رو از دست دادن، بازم ميدن. بالاخره حقيقت پيروز ميشه چه من باشم چه نباشم». با حسرت نگاهش مي کردم. تنها پاسخي که داشتم اين بود که گفتم:
هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جريده عالم دوام ما
يادش هميشه در دلهاي زنده دلان، سيال و روان.
پوريا حسيني ـ ۲۵ژوئن۲۰۱۱
عكس: حبيب خبيري نفردوم نشسته از چپ, ناصر حجازي ايستاده از راست