گفتم ای سبحان الله دوران با خبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور لحظاتی هستند که فکر می کنم پژواک فریادت را تنها خودت می شنوی و گوش جهان پر است از ناله های درد؛ در میهنی که به دست گزمه های قرون وسطائی مذهبی اداره می شود، آنچه بر مردم می بارد درد است.
از حیرت این همه نامردمی محزون می شوی. از خودت می پرسی این مردم کی هستند، مگر می شود دکتری بخیه زخم کودکی را به علت نداشتن پول بکشد. مگر می شود دستفروشان خیابانی را به جای اینکه مآمنی و یا محل کسب و کاری برای آنان درست کرد، در مقابل چشم صدها نفر به زیر شلاق کشید و از هیچکس هم صدائی در نیاید. آخر کسی نیست که برای آن جوان دست فروش و یا کودک دبستانی و یا دهها نفر که روزانه دست به خودکشی می زنند کاری بکند. کسی نیست که اعتراض کند. فریادی نباید باشد وقتی که به اصطلاح معلمی دو کودک نوجوان را که بلندی تنهایشان به اندازه ۱۲۰ سانتیمتر هم نیست زیر مشت و لگد می گیرد و بعد آن دو کودک را مجبور می کند که به همدیگر سیلی بزنند و کینه و نفرت را در این کودکان نهادینه کند. درد این مرد را که نام معلم بر خود گذاشته نمی دانم فقط این را می دانم که معلمی براندازه او نیست بهتر بود که پاسدار شود. از مطلب دور نشویم بحث اصلی این است که چرا مردم بلند نمی شوند. در ایران آخوند زده بحث هائی مثل حقوق بشر آنقدر مجازی است که سفر به کره مریخ.
در کشوری که قانون فقط برای مجازات است، و بحث به جای این که حول محور اشکال مختلف مبارزه متمرکز شود به و رژیم را نشانه بگیرد به شکلی شاید حتی ناخود آگاه به طلبکاری از مردم می رسد. بگذارید برای روشن شدن بحث قسمت کوتاهی از نوشته زندانی سیاسی مقاوم سعید ماسوری را نقل قول کنم. سعید را به همراه دوستش برای بازجوئی دوباره از زندان اوین به اهواز می برند. سعید از احساساتش در فرودگاه تهران نسبت به مردم می گوید:
… با همان سر و وضع و شلوار شیرازی،خلاصه شکل و شمایل یک قاچاقچی یا قاتل ما را وارد فرودگاه و سالن انتظار کردند. نگاههای مردم از هر چیزی گزنده تر بود. گویی صدای تک تک آنها را می شنیدم که باخودشان حرف می زدند… بدبخت را ببین…!! همه هم ما را به یکدیگر نشان می دادند و وقتی از کنار ما رد می شدند تا چند قدم به عقب نگاه می کردند و ما را با نگاهشان تعقیب می کردند… شاید سرزنش می کردند شاید دلسوزی… قطعاً به جز قاچاقچی و خلافکار و مجرم هیچ تصور دیگری در مورد ما نمی کردند و لباسهای ما هم این تصور آنها را قطعاً تأیید و تقویت می کرد… و این نگاهها بود که چون خنجری در قلب جانم فرو می رفت.هر چقدر تقلا می کردم نمی توانستم به آنها نگاه کنم گویی از همه متنفر بودم… فضای سالن انتظار صد برابر انفرادی برایم دردآورتر بود و دوست داشتم به همان سلول انفرادی بازگردم تا حداقل از تیر این نگاههای مجرم انگارانه خلاص شوم…انگار نه انگار که ما همه چیزمان را از دست داده ایم برای یک قطره آزادی و یک قطره عدالت و حقوق انسانی برای همین مردم… و حال این نگاههای تحقیرآمیز…
اینگونه رفتم در فازی طلبکارانه از مردم که چرا قدر ما را نمی دانند… چرا فرق ما را ازیک مثلاً قاچاقچی تشخیص نمی دهند و… ولی آنچه را که به مردم نسبت می دادم در واقع نیازها و درخواستهای خودم از آنها بود که به شکل پرخاشگرانه (البته در ذهنم) به آنها نسبت می دادم… اینجا هم از مواردی بود که بشدت در روحیه ام تأثیر گذاشت… با جو اعتیاد و فساد و تباهی که در کشور بوجود آورده اند… مردم حق دارند به هر کس مظنون باشند تا چه رسد به اینکه اینها می خواستند ما را همین گونه معرفی کنند یا باید فریاد میزدم و می گفتم که سیاسی هستم و نه قاچاقچی که شهامتش را نداشتم و یا اینکه مردم تقصیری ندارند…این توضیح را اضافه کنم که در چنین شرایطی معمولا انبوهی تهمت و افترا به مردم می بندیم که: نمی فهمند، ظلم پذیرند،قدر نمی دانند، مشغول زندگی خودشان هستند و غیره و… ولی همیشه معتقد بودم که این صفتهای نا روایی که مردممان می بندیم انعکاس و بازتاب نا توانی ها،ناامیدی ها وسرخوردگیهای خودمان است و چون شهامت دیدن خودمان را نداریم و یا تصور میکنیم که ما خیلی مایه گذاری کرده و هزینه داده ایم، ایراد را به مردم و فرهنگ مردممان نسبت میدهیم… به همین خاطر وقتی چنین افکاری به ذهنم خطور می کرد، می فهمیدم که اینها علائم آن است که خودم ظاهرا با مشکلاتی مواجه هستم( فکری یا محیطی) و باید آن را به سرعت یافته و مقابله کنم… همانطور که قرآن هم این را به زیبایی بیان کرده: إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُالشَّیطَانُ بِبَعْضِ مَا کسَبُوا…(آل عمران۱۵۵) که اگر حتی شیطان هم فریبتان می دهد به خاطر چیزهایی است که نزد خود نگه داشته اید و او هم با همان تمایلاتتان شما را به انحراف می کشاند… پس تقصیر را گردن شیطان نیندازید و خلاصه اینکه شیطان علت نیست بلکه آن تمایلات، خواسته ها و افکار خود شماست که زمینه آن را پیشتر فراهم کرده و نزد خود دارید.
آری در شرایطی که اختناق فاشیستی مذهبی اختاپوس وار بر تمامی جامعه چنگ انداخته توقع و انتظار حرکتهای خود بخودی دور از شرایط جامعه است. این جاست که نقش پیشرو و روشنفکر و آنکه می فهمد بارزتر می شود. کسی که توقع دارد که بدون هزینه دادن این رژیم تغییر کند یا تصور باطلی دارد و یا اینکه خدای ناکرده مأموریت دارد و در نقش مخالف میخواهد این رژیم در کلیتش تثبیت کند. به گفته گابی گلایشمن رئیس اسبق انجمن قلم سوئد رژیم مذ هبی حاکم بر ایران هوای بد نیست که با باد برود. باید این رژیم را سرنگون کرد.
شرایط حاکم بر جامعه ایران بسیار انفجاری است. معجزه بهتر شدن شرایط اقتصادی مردم بعد از برداشتن تحریمها به سرابی بدل شده است. اعتراضهای خانواده های زندانیان سیاسی گسترده تر می شود. و رژیم می خواهد که به هر نحوی جلوی این حرکتها را بگیرد که بار دیگر پیر فرزانه تاریخ معاصر ایران و معلم آزادگی پا به میدان می گذارد
یک دست جام باده ویک دست زلف یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزو است
از حیرت این همه نامردمی محزون می شوی. از خودت می پرسی این مردم کی هستند، مگر می شود دکتری بخیه زخم کودکی را به علت نداشتن پول بکشد. مگر می شود دستفروشان خیابانی را به جای اینکه مآمنی و یا محل کسب و کاری برای آنان درست کرد، در مقابل چشم صدها نفر به زیر شلاق کشید و از هیچکس هم صدائی در نیاید. آخر کسی نیست که برای آن جوان دست فروش و یا کودک دبستانی و یا دهها نفر که روزانه دست به خودکشی می زنند کاری بکند. کسی نیست که اعتراض کند. فریادی نباید باشد وقتی که به اصطلاح معلمی دو کودک نوجوان را که بلندی تنهایشان به اندازه ۱۲۰ سانتیمتر هم نیست زیر مشت و لگد می گیرد و بعد آن دو کودک را مجبور می کند که به همدیگر سیلی بزنند و کینه و نفرت را در این کودکان نهادینه کند. درد این مرد را که نام معلم بر خود گذاشته نمی دانم فقط این را می دانم که معلمی براندازه او نیست بهتر بود که پاسدار شود. از مطلب دور نشویم بحث اصلی این است که چرا مردم بلند نمی شوند. در ایران آخوند زده بحث هائی مثل حقوق بشر آنقدر مجازی است که سفر به کره مریخ.
در کشوری که قانون فقط برای مجازات است، و بحث به جای این که حول محور اشکال مختلف مبارزه متمرکز شود به و رژیم را نشانه بگیرد به شکلی شاید حتی ناخود آگاه به طلبکاری از مردم می رسد. بگذارید برای روشن شدن بحث قسمت کوتاهی از نوشته زندانی سیاسی مقاوم سعید ماسوری را نقل قول کنم. سعید را به همراه دوستش برای بازجوئی دوباره از زندان اوین به اهواز می برند. سعید از احساساتش در فرودگاه تهران نسبت به مردم می گوید:
… با همان سر و وضع و شلوار شیرازی،خلاصه شکل و شمایل یک قاچاقچی یا قاتل ما را وارد فرودگاه و سالن انتظار کردند. نگاههای مردم از هر چیزی گزنده تر بود. گویی صدای تک تک آنها را می شنیدم که باخودشان حرف می زدند… بدبخت را ببین…!! همه هم ما را به یکدیگر نشان می دادند و وقتی از کنار ما رد می شدند تا چند قدم به عقب نگاه می کردند و ما را با نگاهشان تعقیب می کردند… شاید سرزنش می کردند شاید دلسوزی… قطعاً به جز قاچاقچی و خلافکار و مجرم هیچ تصور دیگری در مورد ما نمی کردند و لباسهای ما هم این تصور آنها را قطعاً تأیید و تقویت می کرد… و این نگاهها بود که چون خنجری در قلب جانم فرو می رفت.هر چقدر تقلا می کردم نمی توانستم به آنها نگاه کنم گویی از همه متنفر بودم… فضای سالن انتظار صد برابر انفرادی برایم دردآورتر بود و دوست داشتم به همان سلول انفرادی بازگردم تا حداقل از تیر این نگاههای مجرم انگارانه خلاص شوم…انگار نه انگار که ما همه چیزمان را از دست داده ایم برای یک قطره آزادی و یک قطره عدالت و حقوق انسانی برای همین مردم… و حال این نگاههای تحقیرآمیز…
اینگونه رفتم در فازی طلبکارانه از مردم که چرا قدر ما را نمی دانند… چرا فرق ما را ازیک مثلاً قاچاقچی تشخیص نمی دهند و… ولی آنچه را که به مردم نسبت می دادم در واقع نیازها و درخواستهای خودم از آنها بود که به شکل پرخاشگرانه (البته در ذهنم) به آنها نسبت می دادم… اینجا هم از مواردی بود که بشدت در روحیه ام تأثیر گذاشت… با جو اعتیاد و فساد و تباهی که در کشور بوجود آورده اند… مردم حق دارند به هر کس مظنون باشند تا چه رسد به اینکه اینها می خواستند ما را همین گونه معرفی کنند یا باید فریاد میزدم و می گفتم که سیاسی هستم و نه قاچاقچی که شهامتش را نداشتم و یا اینکه مردم تقصیری ندارند…این توضیح را اضافه کنم که در چنین شرایطی معمولا انبوهی تهمت و افترا به مردم می بندیم که: نمی فهمند، ظلم پذیرند،قدر نمی دانند، مشغول زندگی خودشان هستند و غیره و… ولی همیشه معتقد بودم که این صفتهای نا روایی که مردممان می بندیم انعکاس و بازتاب نا توانی ها،ناامیدی ها وسرخوردگیهای خودمان است و چون شهامت دیدن خودمان را نداریم و یا تصور میکنیم که ما خیلی مایه گذاری کرده و هزینه داده ایم، ایراد را به مردم و فرهنگ مردممان نسبت میدهیم… به همین خاطر وقتی چنین افکاری به ذهنم خطور می کرد، می فهمیدم که اینها علائم آن است که خودم ظاهرا با مشکلاتی مواجه هستم( فکری یا محیطی) و باید آن را به سرعت یافته و مقابله کنم… همانطور که قرآن هم این را به زیبایی بیان کرده: إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُالشَّیطَانُ بِبَعْضِ مَا کسَبُوا…(آل عمران۱۵۵) که اگر حتی شیطان هم فریبتان می دهد به خاطر چیزهایی است که نزد خود نگه داشته اید و او هم با همان تمایلاتتان شما را به انحراف می کشاند… پس تقصیر را گردن شیطان نیندازید و خلاصه اینکه شیطان علت نیست بلکه آن تمایلات، خواسته ها و افکار خود شماست که زمینه آن را پیشتر فراهم کرده و نزد خود دارید.
آری در شرایطی که اختناق فاشیستی مذهبی اختاپوس وار بر تمامی جامعه چنگ انداخته توقع و انتظار حرکتهای خود بخودی دور از شرایط جامعه است. این جاست که نقش پیشرو و روشنفکر و آنکه می فهمد بارزتر می شود. کسی که توقع دارد که بدون هزینه دادن این رژیم تغییر کند یا تصور باطلی دارد و یا اینکه خدای ناکرده مأموریت دارد و در نقش مخالف میخواهد این رژیم در کلیتش تثبیت کند. به گفته گابی گلایشمن رئیس اسبق انجمن قلم سوئد رژیم مذ هبی حاکم بر ایران هوای بد نیست که با باد برود. باید این رژیم را سرنگون کرد.
شرایط حاکم بر جامعه ایران بسیار انفجاری است. معجزه بهتر شدن شرایط اقتصادی مردم بعد از برداشتن تحریمها به سرابی بدل شده است. اعتراضهای خانواده های زندانیان سیاسی گسترده تر می شود. و رژیم می خواهد که به هر نحوی جلوی این حرکتها را بگیرد که بار دیگر پیر فرزانه تاریخ معاصر ایران و معلم آزادگی پا به میدان می گذارد
یک دست جام باده ویک دست زلف یار