از كتاب شكنجه و شكنجه گر نوشته كاظم مصطفوي:
براي نمونه به شرح گوشههايي از برخورد و لباس عوضكردنهاي يكي از اين موجودات ميپردازيم.اگر سرپاس مختاري لباس هنر پوشيد و با نغمههاي خود عدهيي را فريفت، شكنجهگر نوع آخوندي چه كم دارد كه «هنرمند» نشود؟
زمانه پيش رفتهاست. پس به جاي ويلن سرپاس مختاري، كه در شرع انور حرام هم هست، ميشود به تئاتر و نمايش و سينما روي آورد. محسن مخلمباف اين رسالت را به دوش ميگيرد تا به قول خودش «هنر اسلامي» را پايهگذاري كند. لذا در كتابي به همين نام مينويسد: «نمايشنامهنويس موظف است احساس يك مادر منافق را كه بر سر مزار فرزند ناخلف و معدومش شيون و زاري ميكند، به يك نحوي منتقل كند به سر مزار يك پاسدار شهيد كه مادرش شجاعانهايستاده و لبخند ميزند».
بهتر است براي شناخت اين هنرمند جديدالولاده، كه تا مغز استخوان بوي لاشه خميني را ميدهد، مقداري به عقب برويم و ببينيم او كه بوده و چه مسيري را طي كردهاست و اكنون در كجاست؟از آنجا كه راقم اين سطور شخصاً و از نزديك در جريان مسائل و شكل گيري شخصيتي او بودهاست، ترجيح ميدهم بخشي از ديدهها و مشاهدات خودم از مقاله «درباره شكنجهگري كه فيلمساز شد!» نقل كنم.
من در آن مقاله توضيح دادهام كه با محسن در زمان شاه در زندان آشنا شدم. طي مدتي كه با مجاهدين بود مسئول تشكيلاتي او بودم. تا جريان اپورتونيستي سال54 او با مجاهدين بود و بعد با موجي كه سازمان آن را «جريان زودرس راست ارتجاعي» نام نهاد به دامن ارتجاع غلتيد.
در آن مقاله آمدهاست: «رابطه ما با محسن يك رابطه يك خطي نبود. ناظر بر ما و او و كليهافراد مثل او جرياني تند و پرفتنه بهنام جريان اپورتونيستي قرار داشت. در متن اين جريان بود كه ضعفها و قوتهاي افراد شكل ميگرفت و يا انسانها موضع ميگرفتند و مسير آيندهشان را تعيين ميكردند. بههرحال محسن با ما قطع رابطه كرد. و رفت كه رفت كه رفت... روز بهروز در منجلاب راست فرو رفت. دريغ كه ماركسيستي هم نبود كهاو را جذب كند. ارتجاع تازه سربلند كرده محسن را بلعيد. آلت دست هفتخطهايي مثل محمد سلامتي و بهزاد نبوي و عزت شاهي شد.
مطابق نوشته خود آنها محسن را در همان زندان در گروهي بهنام”امت واحده” عضوگيري كردند كه در ادامهاش تبديل شد بهسازمان فاشيستي ”مجاهدين انقلاب اسلامي”».اين سازمان متشكل از راستترين افرادي بود كهاز مواضع فرصتطلبانه و ارتجاعي دور هم گردآمدند و با تكيه زدن بر اريكه مناصب امنيتي هستههاي اوليهاطلاعات آخوندي را شكل دادند. سالها بعد خود حضرات اعتراف كردند كهاولين خانههاي امن را بعد از پيروزي انقلاب همين عده به راهانداختند.آنها دستگيرشدگان را به خانههاي مخفي ميبردند و با دست باز تا آنجا كه ميتوانستند شكنجه ميكردند.
من در همان مقالهادامه داده بودم: «محسن بعد از انقلاب لباس پاسداري پوشيد و تحت عنوان مبارزه با ماركسيسم بهضديت با سازمان روي آورد. ظاهرش اين بود كه فيلم ميسازد. اما در واقع پاسداري شكنجهگر بود. بنا بهاعتراف صريح خودش بهزندان ميرفت و از زندانيان سياسي فيلم ميگرفت و اسمش را ميگذاشت “توبه نصوح“ و از اين قبيل مزخرفات. او هر توضيحي كه ميخواهد بدهد، يا هر توجيهي كه ميخواهد بكند اما نبايد فراموش كرد كهاو يك پاسدار است. شكنجهگري كه هرچه بگويد و بكند در خدمت سركوب و شكنجه و ارتجاع بوده و هست.
او در كميته پشت بهارستان (كميته مركز) با عزت شاهي و محمد شهرستانكي و چند نفر مثل خودش گروه گشت و دستگيري تشكيل دادند. مجاهدين را دستگير و شكنجه ميكردند و بعد كه كارشان تمام ميشد تحويل لاجوردي ميدادند. يكي از طلبهها در سالهاي بعد برايم تعريف ميكرد محسن بعد از سال60 بهزندان قزلحصار و اوين رفت و آمد داشت و دستگيرشدگان را شناسايي ميكرد و لو ميداد. او برايم گفت كه خود او را محسن در قزلحصار شناسايي و معرفي كرد. هم چنين از لو دادن هم سلولياش بهنام «اكبر» تعريف ميكرد كه در ميدان امام حسين مورد شناسايي شخص محسن قرار گرفته و توسط خود او دستگير شده و بهزندان اوين منتقل شد و بعد از شكنجه فراوان تيرباران گرديد».
شواهد و نمونههاي ديگر هم طي ساليان از اين شكنجهگر «هنرمند شده» به دست آمد.حشمت رئيسي يكي از زندانيان ماركسيست زمان شاه بوده و اكنون مقيم برلين ميباشد. او در نامهافشاگرانهيي فاش كرد كه دستگير كنندهاش مخملباف بوده. او در مقالهيي با عنوان: «بايسيكلران آكتور كميته» شرح دستگيري و شكنجه خود را نوشت و نامه مخملباف به لاجوردي را منتشر كرد. اين نامه سند تكان دهندهيي است از فعاليتهاي آن نوع «شكنجهگر» ي است كه مدعي «هنر» هم شده.
در اين نامه مخملباف خطاب به لاجوردي خود را «اخوي كوچك» او ناميده و نوشتهاست:«بسم اللهالقاسم الجبارين اخوي بزرگوار حاج سيد اسدالله لاجوردي. پيرو مكالمه تلفني، زنداني رژيم سرنگون شده طاغوت حشمت... رئيسي را توسط گروه گشت بلال حبشي، به زندان اوين منتقل ميكنم. گرچه نامبرده در موقع دستگيري مسلح نبود، اما دلايل فراوان وجود دارد كهاو از رهبران گروهك الحادي و ضدانقلابي چريكهاي اقليت است. علاوه بر آن فرد مذكور همواره در افكار كفرآميز و ضلالتهاي خود محكم و استوار بودهاست. آثار شكنجههايي كه بر بدن او مانده دليل آشكاري بر اين مدعاست. بايد اضافه كنم كهايشان از سردمداران مبارزه عليه دين، مذهب، و روحانيت بوده و در زندان طاغوت كار را تا حد تحقير روحانيت و اهانت به مقدسات ميكشاندهاست گزارش تكميلي متعاقباً تقديم ميشود.اخوي كوچك شما محسن مخملباف»
چندي پيش نمونه ديگري از كارهاي «اخوي كوچك لاجوردي» رو شد. خانم مينو حميلي يكي از زندانيان سابق در رژيم آخوندي بوده و هم اكنون در كانادا به سر ميبرد. ايشان گزارش تكان دهندهيي از مصارف «كارهاي هنري» مخملباف را افشا كرد. قسمتهايي از نوشتهاو را عيناً نقل ميكنيم: «در سالِ٦١ روزي جاننثاري مسئولِ بند نسوان زندان اصفهان، که پاسداري لمپن بود، مشت به در زد و گفت: آماده باشين ميريم سينما!؟ ميرويم سينما؟ خندهدار نبود؟ زنداني و سينما؟ تا آن وقت از ما با کابل، شلاق و... پذيرايي کردهاند و حالا چقدر مهربان شده بودند و ميخواستند ما را به سينما هم ببرند!با خودم گفتم نکنه ميخوان فاجعه سينما رکس را تکرار کنند؟ و يا ميخواهند مثل نازيها زندانيها را درون کورههاي آدمسوزي بريزند. از زماني که مرا از زندان سنندج به قم و بعد بهاصفهان انتقال داده بودند، تا به قول خودشان با بهرهاز امکانات فزهنگي آنجا ارشاد شوم!
ميديدم که زندانيها مخصوصاً توابين را به مراسم مذهبي، نماز جمعه و تکيه شهدا ميبردند، اما اين که آنها نگران تفريح وشادي ما باشند همه ما را به حيرت واداشته بود وکنجکاو بوديم که بدانيم اصل قضيه چِست؟عدهيي به خاطر فرار از دلتنگيهاي زندان و ودلخوشي تماشاي خيابانها با توابها همراه شدند و به سينما رفتند اما نه براي تماشاي يک فيلم عادي در سينماهاي شهر وقتي اينان به سينما رسيدند دانستند قصد توجه به تفريح وگردش زندانيان توهمي بيش نبودهاست مأمورين آنان را به تماشاي فيلمهاي محسن مخملباف حزبالهي آن وقت وکارگردان مدرن امروزي کشانده بودند ... در بند قديم زنان همچنين بندهاي مردان چند بار زندانيان را براي تماشاي دردناک فيلم “توبه نصوح“ به سينما بردند.
بار سوم تماشاي فيلم براي همه زندانيان اجباري بود» در ادامة نوشته، آمدهاست كه نويسنده را به خاطر اين كه حاضر نشده به ديدن فيلم مخملباف برود دو ماه در سلول انفرادي انداختهاند و بعد از آن: «مرا به دادگاه بردند، بازجويم کميل بود که کيفر خواست اعداميهاي زندان اصفهان را او آماده ميکرد، بسيار عصباني بود و به من گفت به دو دليل شلاقت ميزنيم اول اين کهامتناع از ديدن فيلم مخملباف خود سرپيچي از قوانين زندان معني ميدهد...
چشمبندمو زدند و داخل اطاقم بردند ، از زير چشمبندم زمين خوني و لباسها و دمپاييهاي خوني را ميديدم، گفتند دراز بکشم و با گفتن اللهاکبر اولين ضربه به پشتم خورد سوزشي شديد را در پشتم احساس کردم ، نگهبانِ زني که مرا از زندان به آنجا برده بود با لهجهاصفهاني ميگفت: آدم اين قدر لجباز که به خاطر نرفتن به سينما کتک بخوره را نديده بودم؟
تو که فيلم دوست داشتي و فيلمهاي پارتيزاني را از تلويزيون خوب ميديدي. نميدانم آن روز چه تعداد شلاق خوردم اما تا مدتها در انفرادي روي پشتم نميتوانستم بخوابم»
اين خانم در ادامه نوشته خود آوردهاست: «هيچگاه نينديشيده بودم کهاز سينما هم ميشود به عنوان وسيله سرکوب و شکنجهاستفاده کرد!» و سپس اضافه كردهاست: «دادخواست من عليه شبه هنرمندي با عنوان محسن مخملباف است که به خاطرِ اين که نپذيرفتم تماشگر فيلمهاي ارتجاعياش باشم باضربههاي شلاق بدنم را مجروح کردند».
اين قرباني شكنجه كه بيترديد يك نمونهاز دهها و صدها قرباني فعاليتهاي «هنري» «اخوي كوچك لاجوردي» است، در پايان نوشتهاست: «اگر مخملباف برجستهترين هنرمندان سينما هم باشد به خاطر شرکتش در سرکوب، به خاطر همکاري مستقيم با زندان به خاطر تشکيل گروه تعقيب مبارزان و به خاطر ساختن فيلمهاي ايدئولوژيک ميبايد به محاکمه کشانده شود همانگونه که لني ريفنشتال کارگردان آلماني کهاستعداد وتوانايي فيلمسازياش قابل مقايسه با مخملباف نبود به دادگاه نورنبرگ فراخوانده شد و تا آخر عمرش از تمام مجامع هنري وفستيوالها طرد گرديد».(از مقالة «سينما و شکنجه در زندانهاي جمهوري اسلامي!» نوشته بصير نصيبي)
حال كه با چند نمونهاز پوستاندازي يكي از شكنجهگران سابق و هنرمندان فعلي آشنا شديم خوب است اشاره كنيم كه مخملباف چند سال است دست «خانم و بچهها» را گرفته و از افغانستان و تاجيكستان گذشته و اكنون در فرانسه رحل اقامت افكندهاست. البتهاو هيچ وقت مدعي كندن از رژيم و تبري از خميني را نكردهاست. غرهايي دو پهلو زدهاما هميشه رندانه پل پشت سرش را براي بازگشت به همان گنداب رژيم حفظ كردهاست. مثلاً در مقدمه كتابي كه قرار است جشنواره «سوردل سور» اسپانيا دربارهاو منتشر كند مينويسد: « قتي 3سال پيش از ايران به تبعيد خودخواسته ميآمدم با رئيسجمهور دموكرات قبلي (خاتمي) ملاقات كردم، گفتم: ميروم. گفت: كجا؟ گفتم: آمار مرگ و مير هر سال را در آخرين روزنامه سال ميخوانيد؟ گفت: نه، گفتم: به خاطر همين ميروم چون در ايران هيچكس حتي رئيسجمهور هم نميداند كه ما چرا و چقدر ميميريم».
او اكنون البته ديگر ريش «بسيجي» ندارد. كلت بركمر ندارد و برعكس فراك ميپوشد و پاپيون ميزند و به جاي «توبه نصوح» درباره «سكس و فلسفه» فيلم ميسازد. اما آيا واقعاً او عوض شدهاست؟ خودش با رياكاري سعي ميكند چنين الغا كند و در مقدمه كتابي كه قرار است به زبان اسپانيايي دربارهاو منتشر شود، مينويسد: «وقتي انقلاب پيروز شد و ما از زندان آزاد شديم، تمام دوستان نزديك من وكيل مجلس و وزير و حتي رئيسجمهور شدند. (دوران رجايي دومين رئيسجمهور ايران پس از انقلاب) اما من آنها و سياست را ترك كردم و سراغ سينما آمدم (وب سايت اطلاع رساني اعتماد ملي) ولي همه ميدانند كهاولين قدم كندن شدن صادقانهاز آخوندها و دستگاه شكنجه و سركوب موضعگيري عليه آن است.
«اگر او ذرهيي گام بهجلو برداشته بود اول از همه بايد ميآمد و ميگفت چند نفر را لو دادهاست و چند نفر را شكنجه كردهاست و چند نفر را بهكشتن دادهاست و در اين سالها همكارانش چه كساني بودهاند؟»(از مقاله درباره شكنجهگري كه فيلمساز شد