۱۳۹۰ دی ۲, جمعه
محور خامنه اي، مالکي، اسد عليه تحول دمکراتيک
سال ميلادي 2011 سال تحولات شگرف در صحنه جهاني بود. ستمگراني که چندين دُهه بَذر استبداد، بي عدالتي و تبعيض کاشته بودند، مجبور به دِرو کردن طوفان شدند. بهار عرب، خيزش برآشفتگان و جنبش اشغال وال استريت، دگرگونيهاي بزرگي در مناسبات بين ستمگران و ستمکشان پديدآورد. ديکتاتورهايي که چندين دهه بر شانه هاي مردم محروم سوار بودند، به زير کشيده شدند. خود سوزي يک جوان 26 ساله تونسي بر خرمن خشم . نفرت توده هاي مردم جرقه اي زد که آتش آن هنوز شعله ور است. بن علي، مبارک و قذافي سرنگون شدند و انقلاب در سوريه در ستيز با ديکتاتوري بشار اسد به لحظه سرنوشت ساز خود نزديک مي شود. انقلابهاي خاورميانه ادامه دارد و مردم مصر با ادامه خيزشهاي خود برگهاي جديدي در بهار عرب به ثبت مي رسانند. بهار عرب ادامه دارد و نه پيروز شده و نه شکست خورده است. مُنفعلان گُندِه گو و آن دسته از روشنفکران کوته بين که خود را محور عالم حساب مي کنند، از ابتدا حُکم به شکست انقلابهاي بهار عرب دادند و به قدرت رسيدگان جديد که به نان و نوايي رسيده اند براي تثبيت موقعيت خود و به زنجير کشيدن دوباره مردم از پيروزي قطعي و نهايي صحبت مي کنند.
واقعيت اين است که انقلابهاي بهار عرب با همه نقاط قوت و ضعف آن ادامه دارد و اکنون اين زنان و مردان سوريه هستند که با فداکاريهاي بي نظير خود، تاريخ را در خيابانها مي نويسند. انقلاب مردم سوريه در بطن بهار عرب يکي از پيچيده ترين و در همان حال خونين ترين انقلابهاي عصر جديد است. موقعيت جغرافيايي سوريه و مرزهاي مشترک آن با اسرائيل، اردن، ترکيه، لبنان و عراق براي خانواده اسد اين فرصت را به وجود آورده بود تا هرکدام از اين کشورها به نوعي به تعادل موجود در سوريه وابسته شوند. در دوران جنگ سرد حکومت حافظ اسد از پشتيباني شوروي سابق برخوردار بود و عليرغم اين که هرگزدرگير جنگي جدي با اسرائيل نشد، در جبهه پايداري عليه اشغالگري اسرائيل تعريف مي شد. به قدرت رسيدن خميني در ايران موقعيت ژئوپليتيک رژيم حافظ اسد را تقويت کرد. در استراتژي دفاعي رژيم جمهوري اسلامي آن گونه که بارها سرکردگان رژيم به روشني بيان کرده اند، سوريه جزيي از عمق استراتژيک نظام ولايت فقيه است. بدون اين عمق استراتژيک، خامنه اي قادر به استفاده بهينه از حزب الله در لبنان که يک خطر جدي و بالفعل براي اسرائيل است نخواهد بود.
در مورد اهميت استراتژيک رژيم بشار اسد براي خامنه اي حسن شيخ الاسلام، سفير سابق رژيم ايران در سوريه مي گويد:«من به شما عرض کنم سوريه براي جمهوري اسلامي ايران فقط سنگر مقاومت نيست، سوريه امنيتش امنيت جمهوري اسلاميه، دلايلي داره الان من باز فرصت نيست توضيح بدهم اگر لازم شد بدونيد که پشتيباني از اونچه که در لبنان باعث وحشت اسرائيله، و باعث وحشت آمريکاست، و امنيت ملي ما رو تضمين ميکنه، يعني مانع ميشه که آمريکاييها يا اسرائيليها مثلاً به بوشهر حمله کنند يا مثلاً به نظنز حمله کنند اين راه رو اين پشتيباني رو سوريه داره، ملت ايران خوبه بدونه که سوريه جزء امنيت، امنيت سوريه جزء امنيت ملي ايرانه، غربيها هم اين رو بدونن اين اونجايي هست که ما کوتاه نخواهيم آمد.»(تلويزيون شبکه خبر، 22 آذر 1390)
رژيم حافظ اسد و پس از آن بشار اسد با توجه به پارامترهاي واقعي تا جايي که توانسته از رژيم ايران باج گرفته است. اکنون انقلاب مردم سوريه در حال تعريف مجدد همه ي اين تعادلها و بده و بستانها است. در اين ميان نقش دولت مالکي در عراق قابل توجه است. دولت مالکي نمي تواند خود را در بهار عرب تعريف کند و اساساً عليه تحولات دمکراتيک در خاورميانه است. دولت مالکي نمي تواند خود را در اردوي کشورهاي عربي تعريف کند چرا که ادامه حياتش به حمايت ولايت خامنه اي و آمريکا بستگي دارد. بدين خاطر است که دولت مالکي در مورد انقلاب سوريه همراه و مجري سياستهاي خامنه اي است. در اين همسويي و همراهي است که در عمل محوري از خامنه اي، مالکي و اسد در تقابل با خيزشهاي خاورميانه ايجاد مي شود. نکته کمدي در همراهي نوري المالکي با خامنه اي اين است که مالکي خيزش انقلابي مردم سوريه را وابسته به غرب اعلام مي کند. در مورد اين ادعاي سخيف و خامنه اي پسند، برهان غليون، رئيس شوراي ملي سوريه گفت؛ کساني که سوار بر تانکهاي آمريکايي به قدرت رسيده اند نمي توانند به ما اتهام وابستگي به غرب بزنند.
موقعيت دولت نوري المالکي براي سيد علي خامنه اي بسيار ويژه است. اين منافع ملي عراق نيست که مالکي تمام توافقات اربيل براي دولت مشارکتي را زير پا مي گذارد. اين منافع ملي مردم عراق نيست که دولت مالکي قلدرمابانه براي حذف معاون رئيس جمهور عراق و معاون خودش دست به توطئه مي زند. و سرانجام اين منافع مردم و کشور عراق نيست که دولت نوري المالکي براي کشتار مجدد مجاهدان کمپ اشرف تدارک ديده است. اين دقيقاً منافع و مصالح ولايت خامنه اي است که مالکي را براي حفظ قدرتش به اين سمت هدايت کرده و البته دولت آمريکا هم به اندازه کافي به اين دولت قلدرمنش و توطئه گر ميدان داده است.
وقتي دولت آمريکا براي يک تروريست شناخته شده فرش قرمز پهن مي کند و به مزدوران سيد علي خامنه اي در کاخ سفيد خوش آمد مي گويد، در عمل به عوامل خامنه اي براي توطئه گري عليه نيروهاي دمکراتيک چراغ سبز نشان مي دهد. روزنامه واشنگتن تايمز در شماره روز سه شنبه 22 آذر 1390(13 دسامبر 2011) نوشت:«يکي از فرماندهان سابق سپاه ايران، که FBI وي را يکي از عوامل عمليات سال 1996 که منجر به کشته شدن 19 نفر از نيروي نظامي آمريکايي شد، معرفي کرده است، به همراه نخست وزير نوري المالکي روز دوشنبه به کاخ سفيد آمد و در جلسه اي که اوباما پايان جنگ عراق را اعلام کرد حضور داشت...هادي فرهان الاميري، وزير حمل و نقل دولت نوري المالکي است که به همراه وي به آمريکا رفته است تا در مورد آينده عراق و نفوذ ايران بحث کند. سخنگوي کاخ سفيد هم از پذيرش و قبول اينکه الاميري در اين جلسه حضور داشته، سر باز زد و تنها در مورد دولت عراق صحبت کرد. سفارت عراق هم هيچ توضيحي در مورد ماموريت الاميري در اين سفر ارائه نداد. اين شرم آور و در همان حال مسخره است که دولت آمريکا بر خلاف راي دادگاه استيناف فدرال در واشنگتن دي-سي در ژوييه 2010 (تير ماه 1389) که تصريح مي کند؛ دولت آمريكا با خارج نكردن سازمان مجاهدين خلق ايران از ليست تروريستي دچار خطا شده است، هنوز نام اين سازمان را از ليست سازمانهاي تروريستي حذف نکرده، از تروريست دست پروده خامنه اي پذيرايي مي کند.
براي خامنه اي حفظ موقعيت در عراق و در نهايت تسلط کامل بر اين کشور به مراتب از دستيابي به بمب اتمي مهمتر است. عراق حلقه واسط و نقطه کانوني براي توسعه هژموني ولايت فقيه و توسعه بنيادگرايي اسلامي است. از همين مَنظَر تسلط ولايت فقيه در عراق براي جنبش آزاديخواهي خاورميانه و شمال آفريقا بسيار خطرناکتر از دستيابي جمهوري اسلامي به بمب اتمي است. براي خامنه اي در شرايط کنوني دولت نوري المالکي به خاطر حفظ رژيم بشار اسد اهميت دوچندان دارد و البته در استراتژي امنيتي خامنه اي نابودي مجاهدان شهر اشرف و همزمان حذف نيروهاي سکولار در عراق، گام مهم و اساسي براي حفظ هژموني در عراق و در منطقه است.
اين سياستي است که خامنه اي و عوامل او با جديت پيگيري مي کنند و بايد به تاکيد گفت که اين مردم سوريه هستند که با خيزشهاي خود اين معادله را به هم مي زنند و اين جنبش و نيروهاي دمکراتيک عراق هستند که با تلاشهاي خود تعادل اين معادله را به هم مي زنند و سرانجام اين زنان و مردان مقاوم کمپ اشرف هستند که با پايداري و مواضع اصولي خود که همراه با بيشترين انعطاف است، نقش مهم در به هم زدن اين معادله ضد مردمي به عهده دارند. اين موضوع از چشم ناظران و تحليل گران جهاني پوشيده نيست .
روزنامه گاردين در شماره روز چهارشنبه 16 آذر 1390(7 دسامبر 2011) مي نويسد:«با رفتن اسد از سوريه، حزبالله لبنان از کمکهاي دمشق و تهران محروم خواهد ماند و رو به ضعف خواهد رفت. در نتيجه، قابليتهاي ايذايي خود را در مقابل اسراييل تا حدود زيادي از دست خواهد داد. با از دست رفتن تنها هم پيمان جدي ايران، انزواي سياسي تهران در منطقه تکميل خواهد شد. عراق نيز در وضعيت بحراني، تکيه گاه معتبري براي جمهوري اسلامي نخواهد بود...بهدليل آشکار شدن عمق اندک استراتژيکي ايران در زمينههاي سياسي، اقتصادي، و حتي دفاعي، جنگ فرسايشي کنوني عليه جمهوري اسلامي، باقي مانده قابليتهاي مقاومت ايران را هدف قرار داده است.»(راديو فردا 24 آذر)
جمعبندي: سال ميلادي 2011 با طوفانهاي بنيان کَن آغاز شد. در تمامي اين سال جهان شاهد جنبشها، قيامها، خيزشها و انقلابهاي بزرگ بود. تا آن جا که به بهار عرب بر مي گردد، در اين کشاکشها و جدالها در کلي ترين شکل سه نيروي و يا سه جبهه بزرگ در ستيز و يا رقابت با هم نقش آفريني کردند.
جبهه کشورهاي بزرگ يا در تقابل با جنبشهاي مردمي بودند و يا در همسويي براي مهار آن مداخله کردند.
جبهه نيروهاي ارتجاعي که براي مصادره حرکت دمکراتيک مردم وارد صحنه شده اند. قلب و مغز اين جبهه در تهران و در بيت خامنه اي قرار دارد و در لحظه کنوني محور خامنه اي، مالکي و بشار اسد نقش اصلي عليه تحول دمکراتيک در خاورميانه به عهده دارد. انقلاب مردم سوريه به مساله کانوني اين منطقه تبديل شده و بنابرين براي جبهه بنيادگرايي اسلامي به رهبري سيد علي خامنه اي حفظ بشار اسد مساله اساسي است.
جبهه نيروهاي دمکراتيک و ترقيخواه که براي پيشرفت جامعه به سوي دمکراسي و عدالت به مبارزه سرنوشت ساز روي آورده اند.
براي همه آزاديخواهان، دمکراتها و عدالت طلبان جهان سالي که روزهاي پاياني آن را شاهد هستيم، سال پيروزيهاي بزرگ و البته سال بروز تهديدهاي جديدي بود. آن دسته از روشنفکران به اصطلاح چپ که با برجسته کردن تهديدها، مبلغ انفعال و بي عملي بودند در عمل، عليرغم لُغُز خوانيها و گُنده گوييهاي خود، در جبهه ديکتاتورها و مرتجعان قرار داشتند.
ما آما با افتخار اعلام مي کنيم که با آگاهي به همه فراز و نشيبهاي تحولات سال 2011 ميلادي، خود را جزيي از بهار عرب، جزيي از جنبش برآشفتگان و جزيي از جنبش اشغال وال استريت مي دانيم و با آرزوي تحقق دمکراسي، برابري، آزادي و عدالت به استقبال سال آينده مي رويم.
مهدي سامع
۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه
همه انقلاب در برابر تمامي ضدانقلاب
براي همه آناني که مهر مردم شريف و رنج کشيده ميهن مان را در دل دارند و به قول دکتر محمد مصدق وقتي پاي منافع ملت شان در ميان است, لجاجت به خرج مي دهند, روزهاي باقي مانده به پايان اولتيماتوم براي حمله به اشرف, سنگين, دشوار و پراز تشويش مي گذرد, آنان دل نگران ۳۴۰۰ فرزند دلاور خود هستند که تاوان عشق به سعادت و بهروزي مردم شان رامي پردازند: لحظه عبور هزارباره سياوش از آتش فرامي رسد و مام ميهن چشم به اين لحظه دوخته است.
در حالي که اردوگاه ضدانقلاب در تدارک لحظه اي است که سال ها براي آن آتش تهيه ريخته و حساب بازکرده است, انقلاب در اشرف, بانشاط و بي هراس, درچند متري زرهي ها و ماشين هاي کشتار و حراميان تيغ برکف نفس مي کشد و اين رمز آشوبي است که خواب از چشم دشمنان تاريخي مردم ايران ربوده است.
جغرافياي اين تسويه حساب نيز در پرآشوب ترين نقاط جهان و استيلاي يکي از سياه ترين نيروهاي تاريخ بر منطقه واقع شده است, جايي که در آن يک قلم ۹۰۰ هزار زن در جريان جنگي تجاوزکارانه وکوران تروريسم صادراتي پس از آن بيوه شده اند و جان انسان در آنجا هنوز ارزان ترين کالاها است. در اين شرايط آَنچه اشرفيان روزانه از سر مي گذرانند به نوعي ممکن کردن امري است که غيرممکن مي نمايد. اين بعد از زندگي اشرف, اسرارانگيز و سرشار از رازهايي است که گنجينه انقلاب است.
۱- فرزندان خلق در هر فرصتي که دست به قلم مي برند يا در برابر دوربين مقاومت مي ايستند, سرشار از عواطف بي بديل انساني, با همان صداقت و زلالي سخن مي گويند که وجه مشخص کردار همه انقلابيون و آزاديخواهان جهان است, يعني چيزي که جامعه کنوني ايران در حاکميت طولاني فاشيسم مذهبي فراموش کرده است.طنين لحن آنان براي همه انسان هاي دردمند, آگاه و آرمانگرا آشنا است. آنان به زبان تاريخي و مشترک همه انقلابيون فارغ از جغرافيا, نژاد ,سن وسال و جنسيت سخن مي گويند. ويژگي بي مانندي که نقطه اتکاء و در عين حال چشم اسفنديار آنان نيز هست...
اين نوع گفتار شکواي همه کساني را برمي انگيزد که در هر فرصتي مي نالند انقلابيون پس از اين همه سال عوض نشده اند... پس چرا نمي خواهند تغيير کنند؟... مگر زمان براي آن ها ايستاده است؟... يعني چيزي بوده وهست که جبهه متحد ضدانقلاب را ازارتجاع وفاشيسم هار ديني تا نئوليبرال هاي وطني و چپ هاي پشيمان! پريشان و درمانده مي سازد, چيزي که شايد ماهيت عنصر انقلابي نيز با آن شناخته مي شود و برگرفته از نوع نگاه به زندگي است, نگاهي که با منطق پراگماتيسم سرآشتي ندارد و تحليلي که از زندگي به دست مي دهد فارغ از چارچوب مسلط فهم سرمايه داري است. از اين رو گفتاري است که خارج از پارادايم حاکم معنا مي يابد و طنين آن براي گوش ها و چشم هايي که خود را به جريان مسلط سپرده اند, نامفهوم است. در حالي که گفتار انقلاب بيش از هر چيز, جريان مسلط ياد شده را به چالش مي خواند واز اين رهگذر درک جديدي را نيز به ارمغان مي آورد: تفسيرو فهم انقلابي.
در زمانه اي که ستم کشان از سازمان يابي ويژه خود بي بهره اند, واکنش هاي انقلابي به تروريسم تفسير مي شود و مرز مبارزه آزادي بخش با بنيادگرايي جنايتکار و تروريستي به عمد مغشوش شده است. زبان اشرف که در فرايند مقاومتي شکوهمند و مستمر شکل گرفته و از مجراي حاميان خستگي ناپذير آن انعکاس مي يابد, بين المللي و قابل فهم است: اشرف, همبسته با اشکال مختلف و در جريان مقاومت در چهارگوشه جهان, پرچم تفسير انقلابي از زندگي و رد سازش و پاي بندي حداکثري به نفس آزادي و عدالت را افراشته است و اين اندوخته اي گرانسنگ براي سنت جهاني انقلاب است.
۲- اشرف بيش از هر چيز يک پرسش است, پرسشي است که حتي اگر صورت مساله آن را ما طرح نکرده يا حتي علاقه اي به طرح آن نيز نداشته باشيم, ناگزير از پاسخ به آن هستيم. چرا که موضوع اشرف در حال حاضر بيش از بحث سرنگوني و حتي شايد فراتر ازمهم ترين دغدغه انقلابيون يعني کيفيت سرنگوني است, بحث اشرف بحث فرداي سرنگوني است. بدون پاسخ به آن – با هر کيفيتي- سخن گفتن از مرحله سرنگوني دشوار است. اشرف سنگين ترين تسويه حساب با مقاومت درمرحله پيش از سرنگوني و اعمال صورت بندي جديد براي آينده ايران است. قوي ترين ضدحمله اي است که عليه مقاومت ترتيب داده شده است. حمله اي است براي برهم زدن طولاني مدت تعادل قوا. رژيم اين بار در اشرف به دنبال همه چيز است و مقاومت نيز براي همه چيز مي جنگد. مخاطب پرسش اشرف در اين مرحله, وجدان زخم خورده انقلاب است.
۳- اشرف پاسخ به مهم ترين خلاء قيام و جنبش در حال سکون حاضر است. موضوع رهبري و تشکيلات است. بحث رهبري ارتش قيام است. اشرف همه اين ها است اما همه اين موضوعات نيز خود با بحث فرداي سرنگوني مشروط شده اند. يعني بزنگاهي که آلترناتيو انقلابي در برابرآلترناتيوهاي رنگارنگ ضدانقلاب ايستاده است. در اين روند است که اردوگاه انقلاب خالص تر و اردوگاه ضدانقلاب نيز با تمامي دسته بندي هاي دروني و طيف ها و فراکسيون هاي راست و چپ خود و با شرکت همه حاميان امپرياليست اش واضح تر مي شود.
روزهاي پيش رو تنها براي پهلوانان و گردان بي سلاح و در محاصره, تعيين کننده نيست, آزموني است که همه در آن شرکت داريم. اتحادها و ائتلاف هاي موافق و مخالف نيز به همين دليل در اين مرحله شکل مي گيرد يا در حال شکل گرفتن است. شکل اين ائتلاف ها و اتحادهاي پيشاروي به روشن ترين شکل ممکن سيماي ائتلاف ها يا شکاف هاي پس از سرنگوني را نشان مي دهد. در شکل گيري ائتلاف هاي محتمل يک مرحله تعيين کننده فرا مي رسد: برخي خود را شتابان کنار مي کشند و برخي ديگر از با گام هاي سنگين از راه مي رسند. آن لحظه جادويي و پايدار مي تواند اين لحظه باشد.
تمامي سناريوهاي پيش روي ولايت فقيه, کم و بيش شبيه به هم هستند و فارغ از تقدم و تاخر زماني, در يک نکته هم سرنوشت اند: "پايان". دستپاچه گي استعمار وارتجاع براي بي اثر کردن آلترناتيو انقلابي با هر هزينه اي, واضح ترين نشانه اين سرنوشت است. در اين ميان اشرف "نه" تمام عيار به گزينه هاي گوادلوپي براي ايران است. اشرف, فرصتي تاريخي براي ترسيم دوباره مرز بين انقلاب و ضدانقلاب است.
۴- براي همه کساني که استعداد درس گرفتن از گذشته را ندارند, ناکساني که در اين روزها بيش از هر زمان ديگري فرصت تسويه حساب تاريخي خود با مقاومت و مجاهدين را مزه مزه مي کنند و آناني که رسواتر و بي شرمانه تر از هميشه, يکي به نعل و يکي به ميخ مي زنند و در پوشش حمايت از ساکنان اشرف, چنگ به صورت اين رزمندگان مي کشند... همه رسانه هايي دغلکاري که به تماشاي فرجام کار سياوشان در محاصره نشسته اند و مرزهاي فريبکاري و دروغ گويي را درنورديده اند... مجاهدين هميشه به خاطر مقاومت شان مقصر و بدهکارند. اين مدعيان به دنبال نشانه هاي زوال عيني انديشه انقلاب در اشرف هستند و از شکست استراتژي انقلاب و مقاومت سخن مي گويند... آنان کفتارهايي هستند که از دفن آرزوها و روياهاي يک ملت مشعوف مي شوند.
اما اين مقاومت عادلانه و استراتژي مقاومت يک خلق در زنجير نيست که اکنون به تنگنا افتاده است. به عکس, گزينه پاسخ امپرياليستي-ارتجاعي به بحران جاري است که در اشرف به چالش کشيده شده. نام اين بحران مستمر,جمهوري اسلامي با همه باندهاي غالب و مغلوب آن است. پاسخ اشرف و جبهه همسوي آن نيز مهيا و آشکار است: "سرنگوني به دست ارتش قيام". پاسخ جبهه متحد ضدانقلاب نيز از ابتدا روشن بوده است: "سازش رفرميستي و نتيجه ناگزير آن: جنگ, دخالت خارجي و ويراني".
از اين رو است که دشمن همه چيز خود را به ميدان آورده است. فشاري که به شکلي روزافزون بر اشرف وارد مي شود, حاصل توان, ابتکار يا کينه فردي مزدور ولايت در عراق نيست. کافي است نگاهي به گستردگي حاميان مقاومت از شرق تا غرب عالم وفهرست شخصيت ها, نهادها و سازمان هاي حامي آن بياندازيد. به ضدحمله مقتدرانه مقاومت و بسيج سياسي آن نگاهي بيافکنيد تا ببينيد فشار يادشده حتي بيشتر از همه زور مقام عظماي ولايت و رژيم مطرود و ايزوله آن است. شرايط حاضر, ماحصل هجوم تماميت اردوگاه ضدانقلاب درابعاد بين المللي آن است. به همين دليل است که هنوز اشرف و هر آنچه به آن مربوط مي شود, کانون استراتژيک نبرد و گرانيگاه اصلي نيروهاي درگير است. در حال حاضر به ويژه پس ازتغييرات شتاباني که در منطقه در حال صورت گرفتن است, مساله تعيين تکليف اشرف به همان اندازه که براي رژيم ضدبشري اهميت دارد براي حاميان امپرياليست آن با تمامي قطب بندي هاي دروني اش نيز مهم است.
عبور سرافراز اشرف ازاين مرحله به مثابه ورود بي واسطه مقاومت به مدار کيفي تري از تهاجم است. تلاش شبانه روزي مقاومت و هواداران آن نيز بر اين نکته تاکيد دارد. چرا که در اشرف همه انقلاب در برابر همه ضدانقلاب ايستاده است.
رسول اصغري*-
آذر۹۰
*روزنامه نگار
http://www.hambastegimeli.com/index.php?option=com_content&view=article&id=32098:2011-12-18-21-42-00&catid=11:2009-09-22-08-59-59&Itemid=15
۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه
نام من عاشوراست
زمان از حجم حادثه ام لبريز ميشود.
از من تمامي عالم پراز خطابهي بستيز مي شود.
نام من عاشوراست
امروز روز شيون و ماتم نيست.
امروز روز فرو رفتن بني آدم نيست.
امروز روز فرا رفتن اوست.
امروز روز تا خدا رفتن اوست.
آري نام من عاشوراست.
هر سال يك بار مي آيم.
تا ببينم چه كس بر حسين,تنها مي گريد وچه كس بر رسم حسين مي ستيزد.
چه كس از او تنها ميگويد, وچه كس راه او را ميپويد.
هر سال يك بار مي آيم تا ببينم, وقتي دوباره خانه ها در خشم يزيديان مي سوزند, آيا كسي به ياري بر ميخيزد؟
وقتي دوباره خون علي اصغرها برزمين مي ريزد,
آيا كسي به خونخواهي مي ستيزد؟
نام من عاشوراست.
من يادآوَرد صواب و ناصوابم درگوش آدمي يادآوَرد حق و باطل, تا چه كس حسين را مي جويد وراه او را,
وچه كس يزيد را بيعت ميكند و سپاه او را, چه كس درس ماندگارِ ايستادن مي دهد و فدا, تا فراسو
ي طاقت انسان براي آرمان خلق و خدا, نام من عاشوراست .آريوچه كس اشاعه ي تسليم و واماندگي تا مرز ناكجا.
من آن فاجعه ي سياه نيستم كه بر من بگريي, من آن حادثه ي سُرخم كه زندگي خويش را با من بسنجي كه در كدامين نقش در كدام پيچ وتابي كه راه ورسم خويش.... كه راه ورسم خويش را با آن محك بزني و خويشتن را بيابي- نام من عاشوراست من حماسه سرخ تاريخ انسانم براي هميشه ي انسان- مرا ديگرگونه بايد ديد.
۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه
منوچهر هزارخاني-گلادياتورهاي دست خالي در مقابل گرازهاي تا دندان مسلح
اين ، ظاهرا سناريو نمايشي است که مالکي ، براي پاسخگويي به تعهداتي که در آن بند و بست نامه ۷ ماده يي به ازاي به دست آوردن پست نخست وزيريش به گردن گرفته، براي آخر سال ميلادي جاري تدارک ديده است.
دليل اين گمانه زني؟ تکرار مصرانه تغيير ناپذير خواندن تاريخ ۳۱ دسامبر براي تخليه اشرف و پراکندن ساکنانش بعد از اين تاريخ در قرارگاههايي که معلوم نيست در کجا هستند. دليل قابل لمس ترش ؟ نامه ده مادهيي وقيحانهيي که سفارت مالکي در بلژيک به پارلمان اروپا فرستاده تا يادآوري کند که هر کار ميخواهيد براي انتقال پناهجويان به خارج از عراق بکنيد بايد تا قبل از آن سررسيد انجام دهيد.
توضيح اين رجزخواني و هارت و پورت؟ به دستگاههاي ديپلماسي ميگويند” براي رفع نگرانيهاي امنيتي همسايگان”؛ براي فريب افکار عمومي (و چه بسا شرکت دادن آمريکاييان در اين توطئه) ميگويند به علت منع پذيرش سازمانهاي تروريستي در خاک عراق توسط قانون اساسي کشور!
پشتوانه بين الملليش ؟ هم”اسلام عزيز”، هم ”شيطان بزرگ” اولي به خاطر ديني که برگردن مالکي دارد؛ دومي، به نظر من ، به خاطر راحت شدن ”بي هزينه” اش از مزاحمتهاي مداوم يک ”سازمان نامطلوب”. چرا چنين نظري دارم؟ به علت وجود دو نشانه روشن در اين جهت. يکي گروگان نگهداشتن نام سازمان مجاهدين در ليست سياه ـ که عندالزوم مي تواند به اجراي توطئه کشتار يک نوع ” وجهه ضد تروريستي” هم بدهد ـ ديگري محتواي عريضه آن سي و هفت نفري که سانديس عموسام را مي خورند ولي هليم سيد علي را هم ميزنند ـ نوشته بودند بيرون آوردن نام مجاهدين از ليست سياه در مسير حرکت به سوي دموکراسي مشکل ايجاد مي کند(يعني که حذف آن سازمان از صحنه سياست ـ و به طريق اولي از عرصه حيات ـ دموکراسي را سهل الوصول تر ميکند)! براي من همين دو نشانه قانع کننده اند ، ولي شما اگر هنوز سؤال داريد به قول وي ـ او ـ اي ”از آلن بپرسيد”.
به هر حال، پاسخ اشرفيها به دسيسه چيني مالکي از زبان مريم رجوي اين است:”مقاومت ايران به هيچ وجه حاضر به گفتگو در مورد جا به جايي ساکنان اشرف در داخل خاک عراق نيست مگر حفاظت آنها در محل به طور رسمي توسط نيروهاي آمريکايي يا کلاه آبي هاي ملل متحد به عهده گرفته شود” (اطلاعيه ۲۹ آبان) چرا؟ چون ”دولتي که در دو سال اخير به تمام تعهدات و قولهاي کتبي و شفاهي خود به آمريکا و ملل متحد در مورد رعايت رفتار انساني با ساکنان اشرف پشت پا زده ، به هيچ وجه قابل اعتماد نيست و قول و قرارهاي امروزي آن فقط براي خنثي کردن فشارهاي بين المللي و کشتار برنامه ريزي شده طبق ضرب الاجل است” (همان اطلاعيه)
معنايش چيست؟ اين است که بايد استوار ايستاد و مقاومت کرد .
خوب، اگر مالکي نپذيرفت يا آمريکاييها طبق معمول از تعهد پذيري شانه خالي کردند، آن وقت چي؟ آن وقت بايد در برابر جبهه مشترک زورگويي و نامردمي صدبار بيشتر مقاومت کرد، آخر اشرفي بودن در همين تک واژه مقاومت هم قابل خلاصه شدن است.
جمعه، ۱۱ آذر ۱۳۹۰ / ۰۲ دسامبر ۲۰۱۱
۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه
امروز يکي از بهترين روزهاي زندگيم بود نسرين عزيزم!
امروز يکي از عزيزترين افراد زندگيم از اشرف بهم زنگ زد ، کسي که اگه يه روزي کسِ ديگه ايي بهش ميگفت خاله ديوانه وار حسوديم مي شد. .کسي که وقتي بچه بودم سه ماه تابستونو پيشش مي موندم و اگه به بچه هاش بيشتر از من توجه ميکرد ديوانه وار حسوديم ميشد. کسي که سرِ نشستن و خوابيدن پيشش با ديگران دعوا ميکردم. کسي که به خاطر زيبا بودن ، مهربون بودن ، بي نظير بودنش هميشه ديوانه وار بهش حسوديم ميشد. کسي که بي همتاترين بود برام و هست. کسي که در تمام عمرم بوي دايي سعيد و برام هديه مياورد. کسي که هنوزم برام بي همتاست و وجودش باعث افتخار و مباهاتِ من و خانوادمِ است.
خاله عزيزم ، نسرين بي همتا ،
اگه من روزي گفته باشم که سياسي نيستم, به اين خاطرِ که به اعتراف من ، سياسي کسيه که مثل تو تو
عزيزترينم
سياسي کسيه که مثل دايي سعيد عزيزم جونشو در راه آزادي وطنش از دست داد و يک عمر افتخار شد براي يک ملت نه مني که فقط يه مدت رفته تو تظاهرات و زندان ، بعدش بياد و ادعاي سياسي بودن بکنه و با شئير کردن چند مطلب تو فيس بوک و غيره ادعاي دونستن و سياسي بودن بکنه ! اشرفِ و مثل تو و امثال تو از جون و مالش گذشته و داره بي مهابا مبارزه ميکنه و من يک تار موي شما نمي شم.
خاله مهربانم,
ميدونم افتخار کردن به اينها هيچوقت نميتونه به شماها که داريد از دل و جون مايه ميذاريد کمکي بکنه, و خدارو چه ديدي! شايد يه روزي به نتيجه ايي که تو تو زندگيت رسيدي منم رسيدم و اميدوارم که دير نشده باشه.
دنيارو بـــــــــــــــي تو نمي خوام يه لحظه ....... دنيا بي چشمات يه دروغ محضِ
من هنوز نمي تونم نبود دايي سعيد و باور کنم ، اون مدام پيشِ منه و با من حرف ميزنه و من چيزي جزء اشک حسرت ندارم که براش تقديم کنم.
در اين ايام که همه چشمها به شماست و طوفاني در راه است ، که با توجه به صداي نترس و پر انرژي تو ميدونم که هميشه پيروز و موفق خواهيد بود ، من هم به همراه دوستان ديگر برايتان دعا مي کنم و آرزوي پيروزي مجدد شما را در تمام عرصه هاي نبرد دارم.
امروز يکي از بهترين روزهاي زندگيم بود و من بعد از شنيدن صداي مهربان تو که خيلي وقته منتظرش بودم خوشحالم.
به اميد پيروزي مجاهدين خلق ايران
به اميد ديدار عزيزانم به زودي زود
و به اميد آزادي ايران
دوستتان دارم و از راه دور ميبوسمتان
تقديم به دايي اکبر - خاله پوران - خاله نسرين - زندايي اعظم - صفورا - رضا - هامون و همه دوستان عزيزم در اشرف
تصاوبر بالا:
دايي عزيزم حبيب ( اعدامي سال 60) شوهر خاله عزيزم صدرالدين( شهيد فروغ جاويدان)
و دايي عزيزم سعيد چاووشي كه در حمله مزدوران عراقي رژيم در 19 فروردين امسال (8 اوريل) قهرمانانه به شهاد ت رسيد.
۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه
به ياد «گوهرمراد» طلايه داري چيره دست و مردمي
در آستانه دوم آذر ماه سالروز درگذشت زنده ياد دكتر غلامحسين ساعدي
(گوهر مراد) برجستهترين نمايشنامه نويس معاصر ايران زمين,
٢۴ دي ماه ١٣١۴در شهر تبريز ديده به جهان گشود و با پايان يافتن تحصيلات ابتدائي و دوره متوسطه به دليل فضاي حاکم در کشور درگير مسايل سياسي شد. در سال ١٣٣٠ همزمان با نهضت ملي شدن صنعت نفت به رهبري دكتر محمد مصدق فعاليت سياسي خود را آغاز کرد. بعد از کودتاي ٢٨مرداد ١٣٣٢ به مدت دو ماه مخفي شد و در شهريور ماه اين سال دستگير و چند ماهي در زندان به سر برد. او در سالهاي بعد مسئوليت انتشار روزنامه هاي فرياد، صعود و جوانان آذربايجان را برعهده گرفت و مقالات و داستان هايي در اين سه روزنامه و همچنين هفتهنامه «دانشآموز»، چاپ تهران و «کبوتر صلح» منتشر نمود.
در سال ١٣٣۴ وارد دانشکده پزشکي تبريز شد و رشته روانپزشكي را برگزيدو در سال ١٣۴٠ فارغ التحصيل شد.
ساعدي در دانشگاه، هم زمان با تحصيل به نوشتن و چاپ آثار نمايش و داستاني
خود پرداخت. وي ضمن همكاري با مجله سخن داستان مرغ انجير و پيگماليون، را در تبريز منتشر ساخت.
«گوهر مراد» در سال ١٣۴١ راهي تهران شد تا خدمت سربازي اش را به عنوا
ن يك سرباز صفر آغاز کند. در حاليكه او فارغ التحصيل دانشكده پزشكي و مي بايست يك افسر وظيفه مي بود. در اين زمان چند داستان کوتاه درباره زندگي سربازي نوشت و در همين سال به همراه برادرش دکتر علي اکبر يک مطب شبانه روزي افتتاح کرد و با کتاب هفته و مجله آرش همکاري نمود.
در سال هاي بعد تک نگاري ايلخچي ، خياو يا مشکين شهر، هشت داستان پيوسته عزاداران بيل، نمايشنامه هاي چوب بدست هاي ورزيل، بهترين باباي دنيا، تک نگاري اهل هوا، داستان بلند مقتل، پنج نمايشنامه از انقلاب مشروطيت، مجموعه داستان واهمه هاي بي نام و نشان، نمايشنامه آي بي کلاه، آي باکلاه را منتشر ساخت.
در سال ١٣۵٣ با همکاري نويسندگان صاحب نام آن زمان، مجله الفباء را منتشر کرد. در همين سال در حين تهيه تک نگ اري شهرک هاي نوبنياد توسط ساواک دستگير و به زندان قزل قلعه و بعد اوين منتقل شد و يک سال در سلول انفرادي شکنجه شد. پس از آزادي از زندان سه داستان گورو گهواره، فيلمنامه عافيتگاه ، داستان کلاته نان، را نوشت و در سال ١٣۵٧ به دعوت انجمن قلم امريکا روانه اين کشور شد که سخنراني هاي متعددي در اين کشور انجام داد. در اوايل زمستان سال اين سال به ايران بازگشت.
در اواخر سال ١٣۶٠ بالاجبار و بر خلاف ميل باطني اش پس از آنكه مدتي مخفي بود جلاي وطن كرد و راهي پاريس شد و طي سال هاي ١٣۶١– ١٣۶۴ در پاريس اقدام به انتشار مجله الفباد کرد و چند نمايشنامه و فيلمنامه و داستان نيز نوشت.
غلامحسين ساعدي در روز دوم آذرماه ١٣۶۴ در پاريس چشم از جهان فروبست و د ر گورستان پرلاشز و در کنار صادق هدايت آرام گرفت.
ساعدي نويسندهاي بزرگ , مردمي و چيره دست و توانا بود كه با قدرت تخيل از هيچ قصه مي ساخت و سبك خاص و منحصر به خود را داشت. او در طول زندگيش در ايران، مدام با مردم در ارتباط بود، چه از نظر حرفهي پزشکي، چه در نمايشنامهها و چه در ديگر آثارش او تلاش ميکرد مردم و دردهايشان را بشناسد,وريشه عقبماندگي مردمش را کشف کند. او سالها با عشق بهمردم و در دفاع از آزادي و بهروزي خلق قلم زد. ادبيات معاصر در طي بيش از 3دهه از 1330 تا 1364، آثار فراموشناشدني در زمينه داستان، نمايشنامه و فيلمنامه را با نام 'گوهر مراد' در سينه خود ثبت كرده است. در تمامي آثار ساعدي، از اولين نمايشنامهاش، 'كاربافكها در سنگر'، تا آخرين مقاله منتشرشدهاش در شورا، ماهنامه شوراي ملي مقاومت، تحت عنوان 'پناهنده سياسي كيست؟'، عشق بهآزادي، وفاداري بهمردم ستمزده و كينه نسبت بهديكتاتور و ستمگرو دجال، موج ميزند. آخرين نمايشنامه شادروان ساعدي 'اتّللو در سرزمين عجايب' سرنوشت هنر تحت حاكميت ارتجاع را بخوبي بهتصوير كشيده است.ساعدي همچنين مقالات متعددي در دوران مبارزه با رژبم و در دوران تبعيد نوشته است. زندهياد ساعدي با فروتني و صفاي خاص خود ميگفت:
من مخلص كسي هستم كه با خميني ميجنگد. هر چه بهمن فشار وارد ميآورند، دقيقاًً از اين موضع است و من از اين موضع كوتاه نميآيم.
مسئول شوراي ملي مقاومت آقاي مسعود رجوي در پيامي بهمناسبت درگذشت شادروان ساعدي فقدان او را ضايعه پردريغي براي فرهنگ و ادب ايران خواند.
ساعدي در مقاله اي با عنوان« پناهنده سياسي كيست؟ » مي نويسد:
«پناهنده سياسي كسي است كه چهره به چهره روبه رو، در برابر حكومت مسلّط ايستاده بود، و اگر بيرون آمده،از ترس جان نبوده است. او با همان فكر مبارزه و با سلاح انديشه خويش ترك خاك و ديار كرده است.
در اين ميان هستند بسياري از نويسندگان، شاعران، نقاشان،مجسمه سازان، كه سلاح آنها همان كارشان است و در جرگه رزمندگان ديگر قرار ميگيرند.
پناهنده سياسي نيّتش اين است كه با جلّادان حاكم بر وطنش تا نفس آخر بجنگد و حاضر نيست از پا بيفتد.
به لقمه ناني بسنده ميكند، ناله سرنمي دهد و شكوه نمي كند. مدام در تلاش است كه ديوار جهنم آ
خوندها را بشكند و به خانه برگردد. خانه او وطن اوست.
براي تميز كردن خانه قدرت روحي كافي دارد و وقتي آشغالها جمع شدند، حاضر است سرتاسر وطن را با مژّههاي خود پاك كند.
از جان گذشته است و مطلقاً نميترسد.
پناهنده سياسي نارنجكي است كه به موقع ميخواهد ضامن را بكشد و كوهي را از جا بركند با دست بريده براي هر كار يدي حاضر است، با پاي بريده مدام مي دود و با چشمان كم سو همه جا را ميبيند. روحيه پناهنده سياسي عضلاني است، انگار كه از سرب ريخته شده. واهمه يي از مرگ ندارد، و زماني كه خود را در صف پناهندههاي قلّابي ميبيند، خشم جان او را به لب ميرساند، چون ميبيند ستون فقرات بشردوستي ساخته و پرداخته حكومتها فرقي بين او و دلالان اسلحه نميگذارد. اولي مدام با دو گذرنامه در رفت و آمد است.. ولي او اگر پا به وطن بگذارد، جمهوري اسلامي امكان نفس كشيدن نيز برايش نخواهد گذاشت و پاي ديوار خواهدش كاشت و سوراخ سوارخش خواهد كرد.
دراينجاست كه قوانين به يكباره بياعتبار ميشوند. دراين جاست كه بايد تأملي مثلاًدر «قرارداد1951» كرد، يا در قوانين و مقرّرات ديگر. سوءتفاهم نشود، منظور اين نيست كه كشورهاي پناهدهنده سختگيري بكنند. اصلاً حتّي تلاش فراواني بايد كرد كه به آوارههاي دور افتاده بيش از پيش توجّه شود،اين تلاش امر بسيار لازمي است. غرض اين اس
ت كه فرق «پناهندهسياسي» قلّابي با «پناهندهسياسي واقعي» روشن شود. اين دو از يك جنس و از يك قماش نيستند.
پناهنده سياسي قلّابي جانوري است همه چيز خوار، ولي پناهنده سياسي واقعي انساني است مرگ بركف،كه بيهيچ چشمداشتي ميخواهد كمر رژيم جمهوري اسلامي را بشكند، خشت روي خشت بگذارد و خانه تازه و وطن تازهيي بسازد.
ميان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است
زندگينامه ساعدي به قلم خودش:
من در اول زمستان ١٣١۴روي خشت افتادم. بچهي دوم پدر و مادرم بودم. بچهي اولي که د
ختر بود در يازده ماهگي مرده بود. و از همان روزي که دست در دست پدر، راه قبرستان را شناختم. هميشه سر خاک خواهر ميرفتم که قبر کوچکي داشت. پوشيده با آجرهاي ظريف و مرتب. و من در خيال هميشه او را داخل گور، توي گهوارهاي در حال تاب خوردن ميديدم. هر چند که نه من، نه برادرم که بعد از من آمد و نه خواهرم که آخرين بچهي خانواده بود گهواره نداشتيم. گهواره ما پاهاي مادر
بزرگ بود.
پدرم کارمند سادهي دولت بود با مختصر حقوق بخور نمير، هر چند که خود از خانوادهي اسم و رسم دار «ساعد الممالک» بيرون آمده بود که منشيگري گردن کلفتهاي دورهي قاجار را ميکردند، اما پدرش که زنبارهي غريبي بود، و در تجديد فراش مهارت کافي و وافي داشت، او را از خانه رانده بود تا خود شکم خود را سير کند و پدرم از شاگرد خياطي شروع کرده بود وبعد دکهاي ترتيب داده بود و آخر سر شريک پدربزرگ مادريام شده بود. بلاخره تنها بچه او را که دختر جوان و خوشگلي بود به زني گرفته بود و شده بود داماد سرخانه. مدتها بعد دري به تخته خورده بود و با چندرغاز، تن به کارمندي دولت داده بود.
پيش از اين که مدرسه بروم خواندن و نوشتن را از پدر ياد گرفتم. و به ناچار انگ شاگرد اولي از همان اولين سال روي من خورد، و شدم يک بچهي مرتب و مودب و ترسو و توسري خور. متنفر از بازي و ورزش و شيطنت و فراري از شاديها و شادابيهاي ايام طفوليت. همهاش غرق در اوهام و خيال و عاشق کتاب و مدرسه و شبهاي طولاني زمستان که پاي چراغ نفتي بنشينم و تا لحظهاي که بختک خواب گرفتارم نکرده، داستان پشت داستان بخوانم.
اولين چرت و پرتهايم در روزنامههاي هنري ـ سياسي تهران چاپ شد. و خودم در همان مسقط الرأس يکباره ديدم که دارم سه روزنامه را اداره ميکنم. و روزي چندين ساعت مدام قلم ميزنم. از رپورتاژ و سرمقاله، گزارش و قصه تا تنظيم اخبار. درگيريهاي زيادي پيش آمد و يکباره سر از دانشکدهي پزشکي در آوردم. ولي اگر يک کتاب طبي ميخواندم؛ در عوض ده رمان هم همراهش بود.
و از اينجا به بعد داستان من حادثه زياد دارد. و من يکي اعتقاد دارم که داستان پر حادثه، فضاي غريبي لازم دارد که سر هم کردن آنها با جمله چه فايده؟ اگر ميشد با آمار مدار تغيير و تحول روحي يک انسان را نشان داد چه فوقالعاده بود.
يک طبيب که در سربازخانه، سرباز صفر شده است، و مدتي سرگرداني کشيده و آخر سر روي به روانپزشکي آورده. و بعد سالي نبود که يک يا دو ضربت جانانه روحي و جسمي نخورده باشد.
فضاي خيلي عجيبي بود. اين همان موقعي بود که انقلاب سفيد شاه راه افتاد و آن موقع من توي سربازخانه بودم. تمام مدت هم همان تبليغات نوع ارتشي. لزومي ندارد همه ما يک دفعه هيب هيب هورا بکشيم به خاطر اين که انقلاب سفيد دارد مي شود. يک افسر ميآيد نيم ساعت راجع به اصلاحات ارضي حرف ميزد. خانلري هم آن موقع وزير فرهنگ بود. مسئله سپاه دانش را مطرح کرده بودند و سپاه بهداشت و اين ها... توي همان سربازخانه با لباس سربازي وحشتناک [بودم]. دعوت کرده بودند رفتم توي هيئت تحريريه مجله سخن. خانلري گفت : چرا شير در پوست خر آمدي؟
گفتم : والا شما بفرماييد سپاه دانشتان چگونه است! و قضايا را کشيدم به يک راهي که به پيرمرد هم برنخورد . آن موقع عجيب تبليغ ميکردند يعني تمام مدت و آن رفراندو
م کذايي را هم که درست کردند راجع به انقلاب سفيد و اين ها، سال ١٣۴١ بود.
فعاليت هنري من خيلي وقت پيش از آن [ شروع شد ] . من از قبل از 28 مرداد مي نوشتم . اما در اين زمان که من در تهران بودم با هنرمندان و نويسندگاني که مقيم تهران بودند و فعاليت سياسي و يا لااقل تمايلات سياسي هم داشتند ، ارتباط داشتم.
انسان وقتي مينويسد تعمدي ندارد که چگونه و چطور بنويسد . فضايي که بر آدمي حاکم است نويسنده را به دنبال خود مي کشد .
انسان اثر خود را مينويسد و بعد وقتي اثر تمام شد و شکل گرفت ديگران آن را بررسي ميکنند. اما اين بحثها مربوط به بعد از خلق اثر هنري است. چيزي که نويسنده را هنگام نوشتن متاثر مي کند و آن تاثير چنان است که تمامي وجود آدم را پر ميکند، خود به خود نوشته ميشود.
من بلد نيستم از خودم و آثارم حرف بزنم. چون بيشتر گرفتار بيرون و دنيايي هستم که مرا احاطه کرده است. حقيقت اين است که من يک هزارم کابوسها و اوهامي را که در زندگي داشتهام، نتوانستهام بنويسم. چون هميشه زندگي شلوغ و ذهن جوشان و آشفتهاي داشتهام.
من مدتهاي طولاني [در جنوب شهر تهران مطب داشتم]. اول يک مطب داشتم دم کارخانه سيمان شهرري و بعد هم در دلگشا. سالهاي طولاني من مطب داشتم. طب عمومي ميکردم. همه کار، مثلا زخمي و فلان. يک مطب عجيب و غريبي بود. واقعا خاطراتي که از آنجا دارم و قصههايي که از آنجا دارم اصلا چيز عجيب و غريبي است.
مطب من شبانه روزي بود و من آنجا زندگي ميکردم. اصلا توي مطبم. بعد يک شب، نصف شب، زنگ زدند و يک شيشه هم بالاي در بود. من از خواب بلند شدم که لابد مريض آمده است. رفتم نگاه کردم ديدم هيچ کس نيست. بعد فکر کردم خيالات مرا گرفته است. در را که باز کردم ديدم که مرده توي يک گوني است. از وحشت ترسيدم و در مطب را برقآسا بستم و برگشتم عقب. بعد فکر کردم که يعني چه؟ آره، اصلا اين هيچ وقت يادم نمي رود. يک مرتبه متوجه شدم که بابا نکند مثلا يک مرده را آوردهاند اينجا و فردا همه فکر ميکنند که او را من کشتهام و گذاشتهام بيرون. از بغل اين برقآسا رد شدم، رفتم ديدم دو تا پيرمرد نشستهاند اون پايين و دارند چپق ميکشند. گوني مرده را آوردهاند مثلا توي ميدان خراسان از اتوبوس پياده شدهاند و طرف هم حالش بد بود. خوب، [ او را ] توي لحافي پيچيده بودند به صورت گوني درآورده بودند و گذاشته بودند آنجا. من خيلي از اين چيزهاي وحشتناک آنجا ميديدم [که] يکي از قصههايش را جلال آل احمد، در مقالهاي راجع به صمد نوشته، درج کرده است .
يک شب آمدند در را زدند. خيلي راحت و بعد من پا شدم و گفتند که يک مريض بدحال اينجا هست. بدو بدو رفتم بالا سر يک مريض. فکر کردم که اين دارد ميميرد. بعد معلوم شد که نه، زائوست. وسط تابستان بود، فراوان چراغ گذاشته بودند و اتاق گرم و همه پيرزن و... در حال گريه. خلاصه من آنها را به زور از اتاق بيرون کردم چون اصلا هوا نداشت. يک اتاق درب و داغان. بعد رفتم بالاي سر اين و ديدم اين زائوست منتهي بچه به دنيا آمده و من به زور شلوار او را کندم. يک خانواده فقير بدبخت و فلکزدهاي بودند، بعد ديدم کله بچه بيرون است گرفتم و کشيدم بيرون، بچه مرده بود و دور گردنش بند ناف پيچيده بود. من برقآسا گفتم يک کمي آب داغ به من بدهيد. دستهايم را شستم و بعد بند ناف را بستم و نعش بچه را انداختم آن ور و شروع کردم به تنفس مصنوعي و رسيدگي به مادر. مادر حالش جا آمد و بعد ديدم که اين جفت بچه کنده نمي شود. گفتم به هر حال بايد بکنم. يک مانوري است که با دست ميدهيم از توي رحم مي کنيم. اين طوري کردم و انداختم دور. گفتم بدوم و بروم دوا و درمان بياورم. همين طوري که داشتم ميرفتم ديدم اين نعش بچه اين جاست. همه مردم هم پشت پنجره ايستادهاند و ما را همين طور تماشا ميکنند. اين بچه را دوباره برداشتم و بند ناف را از گردنش باز کردم، خيلي سريع اين کارها انجام شده بود و شروع به کتک زدن بچه کردم.
يک دفعه جيغ زد و من براي بار اول شادي را حس کردم. بچه که شروع به گريه کرد، من وقتي به طرف مطب ميدويدم آن چنان از شادي اشک به پهناي صورتم ميريخت و احساس خلاقيت براي بار اول، و براي بار آخر فکر ميکنم، آن موقع کردم. بعد برگشتم.
سر خاک تختي که رفته بوديم، شب هفت تختي، [١٣۴۶] من و آلاحمد و صمد بهرنگي، دو زن آمدند جلو، آلاحمد نوشته. بعد گفتند: «پسرت را مي شناسي؟»
گفتم: «پسرم کيست؟» گفتند مصطفي بيا. مصطفي رفته بود بالاي يکي از اين... همان پسره بود که حالا بزرگ شده بود. بعد از انقلاب هم خيلي با مزه بود که من يک بار ديگر هم او را ديدم. يک جا سخنراني براي بنده گذاشته بودند، که همه ما را مثل آخوندها بالاي منبر مي کشيدند. آن موقع يک پسر جوان آمد که من بايد تو را برسانم. حالا دوستان زياد بودند. بعد معلوم شد اين همان مصطفي است که براي خودش ريش و پشمي داشت.آنجا يک دنياي عجيب و غريبي بود. و بعد يکي هم اين بود که چون من هم طبيب بودم و هميشه توي مطب بودم آنجا به يکي از پايگاههاي عمده روشنفکران آن روز تبديل شده بود. آلاحمد، احمد شاملو، بر و بچهها، بهآذين، سيروس طاهباز، آزاد و ديگران هميشه آنجا بودند.
من آنجا مريض ميديدم. ميآمدم يک کمي بحث بکنيم و حرف بزنيم يا راجع به نشر مجله يا کتاب، دوباره مريض ميآمد و من ميرفتم. يک دنياي فوقالعادهاي بود. و اين فاصلهاي بود ده سال 1340 تا 1350 که به حق خيليها مي گويند که دوران شکوفايي جماعت اهل قلم و ادب ايران بود و اين به نظر من درست است.
کانون نويسندگان به اين صورت به وجود آمد که وزارت فرهنگ و هنر يک برنامهاي ترتيب داده بود که تمام شعرا و نويسندگان و هنرمندان را زير بال خود بکشد. بعد نامه فرستاد و از همه دعوت کرد... که اشخاص منفرد نباشند و همه را به طرف خودشان بکشند و زير بال خودشان بگيرند. بعد همه مخالفت کردند. يک روز من در انتشارات نيل بودم چون يک کاري از من در آمده بود و آنها جلويش را گرفته بودند و من خيلي عصباني بودم و همين طور بد و بيراه ميگفتم و بددهني ميکردم. يک آقايي آنجا بود گفت که فلاني کي هستند؟ بعد گفتند مثلا اسمش اين است. آمد طرف من... بعد آمد و گفت که شما ساعدي هستيد؟ گفتم: «بله». آن بابا هم، همه او را ميشناسند، اسمش داود رمزي بود.
گفت: «آه، اله و بِله، شما چرا از سانسور ناراحت هستيد؟ کاري ندارد، ترتيبش را ميدهم شما با خود هويدا صحبت بکنيد!»
دو روز بعدش زنگ زد. او شماره تلفن مرا گرفته بود، و گفت که اين قضيه اين طوري است و هويدا گفت: «همه بيايند که من ببينم موضوع چيست؟»
يک عده از ما دور هم جمع شديم. آلاحمد بود و سيروس طاهباز بود و ديگران بودند. همه جمع شديم. سال 1346 بود. بعد پا شديم رفتيم نخست وزيري. دقيقا يک ساعتي ما به انتظار نشستيم و هويدا از ما خيلي با احترام و اينها [استقبال کرد]. رفتيم توي اتاق نشستيم و شروع کرديم تمام مواردي که از سانسور ميديديم يک مقداريش را گفتيم. آلاحمد بدجوري به هويدا حمله کرد. مسئله را درست عينا مثل نوشتههاي خودش مطرح کرد. مثلا مسئله شمشير و قلم، شما شمشيرتان در مقابل قلم ما شکست ميخورد و اينها.
هويدا گفت: «من اينها را نميخواهم بشنوم و ما از اين چيزها خودمان خواندهايم. و گفت که اين جوري نميشود. يک نفر را انتخاب کنيد که ما بتوانيم با او حرف بزنيم.»
بعد آنها من را به عنوان نماينده انتخاب کردند و آن موقع من مدتها ميرفتم توي دفتر نخست وزيري و از طرف نخست وزير، دکتر يگانه، (اسم کوچکش... لابد محمد بود) و يک پاشائي نامي (که يک مدتي هم رييس دفتر فرح شده بود) انتخاب شده بودند (پاشائي بود يا پاشاپور نميدانم، يادم نيست ولي رئيس دفتر فرح بودنش را يادم هست). مذاکرات خيلي جالب بود. آنها هي ميخواستند که ماستمالي بکنند. ميگفتند که نه اين جوري که نميشود، بايد يک کاري بکنيم.
من هم ميگفتم: «خوب، مثلا بايد چه کار بکنيم؟» ما ميگفتيم اصلا کتاب نبايد سانسور شود. براي چه ميآيند ميبرند؟ شايد همين کار ما خودش به تشديد سانسور يک جور خاصي کمک کرد. يعني به اين معني که اينها رفتند دنبال راه و چاه. و يک يا دو نفر در آنجا شرکت کردند. يکي از آنها احسان نراقي بود و ديگري ايرج افشار. اينها همين جوري آمدند. من گفتم که: «خوب، آقايان مثلا چه چيزي دارند؟ اگر قرار است آن جمعي که آمدند اعتراض کردند گفتند بنده بيايم اينجا و با شما صحبت بکنم. اين آقايان از کجا آمدند؟»
گفتند: «خوب، اينها هم نويسنده هستند.»
گفتم : «اگر اين جوري است ما برويم يک عده ديگري بيايند ديگر.»
بعد روابط آنجا را ميريختند. هر روز يک چيزي ميآوردند و من هم مطلقا زير بار نميرفتم. يک موردش مسئله ثبت کتابخانه ملي بود که گفتند که آره، نميشود حق شما از بين ميرود و اين کتابها بايد ثبت شود. آخرين جلسهاي بود که من بلند شدم و آن کاغذ را پاره کردم و آمدم رفتم کافه فيروز [در خيابان نادري] و به بر و بچهها اطلاع دادم که اصلا چيزي نميشود. آن موقع يک دفعه به فکر افتاديم که ما يک تشکيلاتي ترتيب بدهيم. هسته کانون نويسندگان آنجا بسته شد. [تصميم گرفتيم] که براي بار اول کانون نويسندگان تشکيل بشود. و يک مدتي در تالار قندريز جمع مي شديم. خيلي بودند. به حدود مثلا 60 نفر رسيديم. بعد دوباره حمله شروع شد و بعضيها را گرفتند. بعضيها را زدند و بعضيها را هم تهديد کردند و همين طور رفت جلو... [فعاليتها ] آن وسطها قطع شد. [همه چيز را] داغان کردند. ديگر هيچ فعاليتي نبود تا يک سال پيش از شب شعر . شب شعر در واقع در سال 1356 بود که شروع شد .
دوران تبعيد:
[در تبعيد] از دو چيز مي ترسم: يکي از خوابيدن و ديگري از بيدار شدن. سعي ميکنم تمام شب را بيدار بمانم و نزديک صبح بخوابم. و در فاصله چند ساعت خواب، مدام کابوسهاي رنگي ميبينم. مدام به فکر وطنم هستم. مواقع تنهايي، نام کوچه پس کوچههاي شهرهاي ايران را با صداي بلند تکرار ميکنم که فراموش نکرده باشم. حس مالکيت را به طور کامل از دست دادهام. نه جلوي مغازهاي ميايستم، نه خريد ميکنم، پشت و رو شدهام.
در عرض اين مدت يک بار خواب پاريس را نديدهام. تمام وقت خواب وطنم را ميبينم. چند بار تصميم گرفته بودم از هر راهي شده برگردم به داخل کشور. حتي اگر به قيمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شدهاند. همه چيز را نفي ميکنم . از روي لج حاضر نشدم زبان فرانسه را ياد بگيرم. و اين حالت را يک نوع مکانيسم دفاعي ميدانم. حالت آدمي که بيقرار است و هر لحظه ممکن است به خانهاش برگردد. بودن در خارج بدترين شکنجههاست. هيچ چيزش متعلق به من نيست و من هم متعلق به آنها نيستم. و اين چنين زندگي کردن براي من بدتر از سالهايي بود که در سلول انفرادي زندان به سر ميبردم.
در تبعيد، تنها نوشتن باعث شده که من دست به خودکشي نزنم. از روز اول مشغول شدم. تا امروز چهار سناريو براي فيلم نوشتهام که يکي از آنها در اول ماه مارس آينده [1984] فيلمبرداري خواهد شد. اين سناريو کاملا در مورد مهاجرت و دربدري است و يکي از سناريوها جنبه «آله گوريکال» دارد به نام مولاس کوربوس که آرزويي است براي پاک کردن وطن از وجود حشرات و حيوانات که نسخهاي از آن را برايتان ميفرستم. در ضمن دست به کار يک نشريه سه ماهه شدهام به نام الفبا که تا امروز سه شماره از آن منتشر شده و هدف از آن زنده نگهداشتن هنر و فرهنگ ايراني است.
مشکلات زبان به شدت مرا فلج کرده است. حس مي کنم چه ضرورتي دارد که در اين سن و سال زبان ديگري ياد بگيرم. کنده شدن از ميهن در کار ادبي من دو نوع تاثير گذاشته است: اول اين که به شدت به زبان فارسي ميانديشم و سعي ميکنم نوشتههايم تمام ظرايف زبان فارسي را داشته باشد. دوم اين که جنبه تمثيلي بيشتري پيدا کرده است و اما زندگي در تبعيد، يعني زندگي در جهنم. بسيار بداخلاق شدهام. براي خودم غيرقابل تحمل شدهام و نميدانم که ديگران چگونه مرا تحمل ميکنند.
دوري از وطن و بيخانماني تا حدود زيادي کارهاي اخيرم را تيزتر کرده است. من نويسنده متوسطي هستم و هيچ وقت کار خوب ننوشتهام. ممکن است بعضيها با من هم عقيده نباشند ولي مدام، هر شب و روز صدها سوژه ناب مغز مرا پر ميکند. فعلا شبيه چاه آرتزيني هستم که هنوز به منبع اصلي نرسيده، اميدوارم چنين شود و يک مرتبه موادي بيرون بريزد. علاوه بر کار
۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه
برادرم منـصـور، دلاوري از جنوب شهرتهران
آخرين باري که او را ديدم روزي بود که باهم در يکي از ميدانهاي شمال شهر تهران قرار ملاقات داشتيم. فضاي غليظ نظامي و سايه سياه اختناق همه جا سنگيني ميکرد و حضور گله هاي پاسداران مسلح و پستهاي ايست-بازرسي، جوّ رعب و وحشت را در همه جاي شهر گسترده بود...
با لبخند هميشگي آمد و ساعتي در خي
ابان قدم زديم و برايم صحبت کرد. از جنايات بي حد رژيم و از عوامفريبي و بي ريشگي آخوندهاي رذل گفت. از اينکه خونهاي به ناحق ريخته شده جوانان آزاديخواه و بچه هاي معصوم مردم، مشروعيت کاذب رژيم را نابود کرده و دودمانش را به باد خواهد داد. با قاطعيت از پوسيدگي رژيم و قطعيت سقوط آن سخن ميگفت و با يقين روزي را ميديد که آخوندهاي نابکار و باندهاي جنايتکار درون حاکميت به جان هم ميافتند و همچون کِرم ريشه همديگر را ميخورند و سرانجامي جز تلاشي و تباهي ندارند...
سالهاي سال بود که در کنارم بود و همدم همه تلخيها و شيريني هاي زندگيم بود. برادر کوچکترم بود و از همه کس برايم عزيزتر؛ آنقدر عزيز که بيشتر احساس وحالت مادري نسبت
به او داشتم. روحياتش را خيلي خوب مي شناختم و حالاتش را کاملآ درک ميکردم ... حالا در آن روز پرآشوب و در آن شرايط پرخطر، همينطور که برايم صحبت ميکرد از برق نگاه گيرايش و در زنگ صداي پرصلابتش ا
حساس کردم که قصد انجام کار خطيري را دارد و آماده تهاجم و از خود گذشتگي...
با نگراني از او سوال کردم: منصور، چکار مي خواهي بکني؟ گفت: کاري که بتوانم ضربه محکم
ي به ديواره رژيم بزنم .به او گفتم بيا از کشور خارج شو تا جانت درامان باشد. سرش را تکان داد و گفت اگر قرار باشد همه از کشور خارج شوند ديگر کي در اينجا بماند و مبارزه کند. ما بايد دست در دست هم بجنگيم تا اين رژيم را به زباله دان تاريخ
بفرستيم. با اضطراب به او گفتم که اگر دستگير شوي ترا تکه تکه خواهند کرد؛ خنديد و گفت: "نه من هرگز زنده دستگير نخواهم شد و تا روزي که چند نفر از اين مزدوران را به هلاکت نرسانم و انتقام خون ناصر و ديگر يارانم را نگيرم آرام نخواهم گرفت. بايد تيشه به ريشه اين دجالان زد. مطمئن هستم که بزودي آنها رسوا خواهند شد..." آن روز ۱۸ شهريور ماه و يکي از روزهاي تابستان به خون نشسته سال شصت بود.
وقتي به خانه برميگشتم احساس عجيبي داشتم، از يکطرف با ديدن دوباره برادر عزيزم و عزم و رزم دلاورانه اش، گرمي خاصي در اعماق وجودم احساس ميکردم و از طرف ديگر در اثر دلشوره و اضطرابي که بخاطر جان و جواني برادر رشيدم همواره آتش به جانم ميزد سخت بيتاب بودم. به ياد مياوردم آخرين روزي را که منصور عزيزم مخفيانه به خانه آمده بود و من در يک لحظه خاص و از پشت سر متوجه شدم که او در گوشه آشپزخانه در حال جابج
ا کردن کلت و نارنجک دستي خود در زير لباسش بود. جلو رفتم و او را بوسيدم و گفتم مواظب خودت باش... وقتي ديدم جاسازي و حمل مخفيانه نارنجک و کلت کمري چطوري روي شکم و پهلوي او جاانداخته است برايش دعا کردم و از خدا خواستم در راهي که براي آزادي و بهروزي خلقش مجاهدت ميکند او را موفق و سربلند بدارد...
منصور در سال ۱۳۳۳ در شهر آغاجاري پا به عرصه زندگي گذاشت. پدرم در شرکت نفت متخصص چاههاي نفت بود. او را هميشه با لباس و کلاه مخصوص حفاران مي ديديم... هر وقت صحبت از مسائل جدي و اوضاع اجتماعي ميشد او با غرور و حسرت از دوران مصدق و ملي شدن صنعت نفت برايمان مي گفت... پدري مهربان بود
و آنچنان که مادر برايمان تعريف ميکرد بسيار خانوادۀ گرم و پر از صفايي داشتيم.
منصور در چنين خانواده اي بدنيا آمد از کودکي بسيار شيرين و دوست داشتني بود. بين من و او رابطه خاصي بود، من هميشه توجه بيشتري نسبت به او داشتم بطوري که همه ميگفتند انگار شما دو جسم در يک روح هستيد. البته منصور بيشتر از ۳ سال طعم داشتن پدر را نچشيد. ما خيلي زود پدر زحمتکش خود را از دست داديم.
مادرم فقط ۲۶ سال داشت و برادر دومم بعد از فوت پدر بدنيا آمد و به اين ترتيب مادرم در جواني مسئوليت چهار فرزند را به تنهايي عهده دار شد. او با فداکاري و با زحمت بسيار، کمر همت بست و زندگي خانواده را به تنهايي و با حقوق بازماندگي پدرم که از شرکت نفت دريافت ميکرد، با دورانديشي و عزت نفس اداره کرد. او حتي با قبول کارهاي سخت و طاقت فرسا در کنار مسئوليتهاي درون خانه، شرايط مناسب زندگي و تحصيل ما را فراهم ميکرد.... نهايتآ بعد از چند سال مادرم تصميم گرفت براي ادامه تحصيل و تامين زندگي بهتري براي ما، به اعتبار پولي که شرکت نفت در ازاي دوران سنوات کاري پدرم داده بود، در جنوب تهران خانه اي خريداري کند... منصور عزيزم در اين خانه رشد کرد قد کشيد و شخصيت اجتماعيش شکل گرفت. مادر به عنوان محور و مسئول خانواده کوچکمان با مشکلات زندگي جنگيد تا فرزنداني انساندوست و مسئوليت پذير همچون منصور به جامعه تحويل دهد...
منصور که از کودکي، سختي زندگي را تجربه کرده بود و از نزديک با درد
و رنج مردم کم درآمد آ
شنا شده بود هم
وقتي امواج انقلاب و جنبش مردمي شروع شد "منصور" سر از پا نمي شناخت. او با آرمان "آزادي" و "عدالت اجتماعي" در تمامي اعتراضات و تظاهراتها شرکت مي کرد و ديگر افراد خانواده را نيز تشويق به مشارکت ميکرد... غافل از انيشه از اين محروميت در جامعه و بي عدالتي رنج ميبرد. هميشه در تلاش بود آنچه را که دارد با همه تقسيم کند. در حد توانش به خانواده هاي بي سرپرست و محروم جامعه کمک ميکرد. با درآمد کمي که داشت کالاهاي ضروري و درب و پنجره ي دست دوم براي برخي خانواده هاي محروم در حومه دور دست تهران تهيه ميکرد و با وانت خودش به آنها ميرساند.
که ميوه چينان فرصت طلب و آخوندهاي مفت خور، در سر ِ بزنگاه پيروزي انقلاب، بر مرکب قدرت مي جهند و همچون گرگان درنده و خون آشام، بدور از تمامي خصائل انساني، مجاهدين و مبارزيني را که در انقلاب ضد سلطنتي درد و رنج مبارزه و زندان را چشيده بودند، بنام خدا ذبح شرعي ميکنند...
منصور با هوشياري و شناخت نسبي از ماهيت حاکمان تازه به قدرت رسيده، به فاصله کوتاهي در همان اوايل سال ۵۸ جذب انديشه ها و آرمانهاي آزاديخواهانه سازمان مجاهدين خلق ايران گرديد. او تمام وقت خود را براي سازمان ميگذاشت و در اين راه سر از پا نمي شناخت. گويي آنچه را که سالها بدنبالش بود پيدا کرده بود. البته در اين دوران مرا نيز با اهداف و مواضع سازمان آشنا کرد. بخوبي بياد دارم که مرا مرتبآ به کلاسهاي آموزشي تبين جهان "مسعود" در دانشگاه شريف ميبرد و هميشه براي درک بهتر مسائل پيچيده سياسي و ايدئولوژيک، از هرگونه کمک فکري به من دريغ نميکرد. وقتي پدر طالقاني درگذشت من در سفر بودم و او چنان اندوهگين بود که به من زنگ زد و خواست که هرچه زودتر براي شرکت در تشييع پيکر "پدر" به تهران برگردم.
در آن زمان در خيابان شير و خورشيد جنوب تهران پمپ بنزين مخروبه ي بود که منصور بهمراه ديگر يارانش در تشکل مردمي "انجمن ميثاق" با زحمت زياد، در همان جا فروشگاه ارزاق عمومي بنا کردند و با تهيه مايحتاج ضروري زندگي، اقدام به توزيع آن مواد با قيمت ارزان و گاها رايگان در بين مردم کم درآمد محل مي کردند. او و دوستان همفکرش از اينکه ميتوانستند به واسطه آن فروشگاه تعاوني، کمکي باشند براي افراد محتاج و مرهمي بر زخم دل انسانهاي نيازمند و درمانده، عميقآ احساس رضايت مندي و خرسندي فروتنانه ي داشتند و از طرف اکثريت اهالي محل مورد تقدير و احترام واقع ميشدند...
البته منصور در درون خانواده و بستگان و فاميل نيز بسيار مهربان و محبوب و سنگ صبور همه بود. معمولآ به همه افراد فاميل سرميزد و جوياي احوال ميشد و در عزا و عروسي ديگران هميشه همدل و همدرد بود.
بهرحال ديري نپائيد که در سال ۵۹ پاسداران و کميته چي هاي رژيم دزد و غارتگر خميني، به محبوبيت روزافزون اين جوانان انقلابي که در پرتو رهنمودهاي مجاهدين چنين عمل مي کردند پي بردند. متعاقبآ در يکي از روزهاي اواخر بهار همانسال، گله اي از چماقداران مسلح به بهانه واهي به آن جا حمله کردند و جوانان مجاهد محله ما را به گلوله بستند. يکي از جوانان دلير بنام "ناصر محمدي" در آنجا با شليک مستقيم به خاک و خون درغلطيد و شهيد شد. منصور نيز از ناحيه پا مورد اصابت گلوله ژ-۳ قرار گرفته و سخت مجروح شد. گلوله از فاصله خيلي نزديک شليک شده بود و عصب سياتيک پاي او را قطع کرده بود. پاسداران پليد خميني که فکر ميکردند او در اثر خونريزي زياد خواهد مرد، منصور را پشت وانتي انداخته و در بيابانهاي اطراف رهايش کرده بودند.
منصور عليرغم خونريزي شديد با زحمت بسيار خودش را به جاده اصلي رسانده بود و توسط يک عابر به بيمارستان فيروزگر تهران منتقل شده بود. در آنجا برخي از پزشکان و پرستاران بيمارستان که هوادار مجاهدين بودند به ما اطلاع دادند هر چه سريعتر او را به منطقه امني ببريم چون هر لحظه امکان ربودن او توسط پاسداران وجود داشت. ما سريعا به بيمارستان فيروزگر رفتيم و او را به يک بيمارستان خصوصي منتقل کرديم...
در آن ايام "منصور" با وجود نقص عضو ناشي از جراحت گلوله و غم از دست دادن دوست عزيزش "ناصر" در آن هجوم وحشيانه، هميشه چهره اش خندان بود و هيچ شکايتي نداشت و مي گفت خوشحالم که مدتي به مردم محروم وطنم خدمت کردم. يک روز بطور غيرمنتظره اي سردار خلق "موسي خياباني" در بيمارستان به ديدن او آمد. من در آنزمان در کنارتختش بودم و از نزديک با سردار آشنا شدم... خبر و گزارش ديدار "سردار" با برادرم منصور در روز ۲۴ خرداد ۵۹ در نشريه مجاهد منتشر شد.
منصور در اثر اين حمله ناجوانمردانه از ناحيه مچ پا فلج و راه رفتن براي او سخت و مشکل شده بود.بعد از مدتها فيزيوتراپي و تلاش توانست با عصا و بعد هم با کفشک مصنوعي حرکت کند. ديگر سر از پا نمي شناخت و شبانه روز به فعاليت عليه ارتجاع حاکم مي پرداخت. وقتي کميته چيها و مزدوران محلي متوجه فعاليتهاي مجدد او شدند قصد دستگيري او را کردند که به همين دليل منصور دلاور بصورت نيمه مخفي به مبارزات سياسي- تبليغي خود در تشکيلات هواداران مجاهدين خلق ادامه داد.
در تظاهرات بزرگ سي خرداد سال ۶۰ او بازهم توسط چماقداران ارتجاع از ناحيه زانو زخمي شد... البته غير از خودش تعداد زيادي از ديگر بچه هاي هوادار هم زخمي شده بودند و احتياج به مراقبتهاي مبرم پزشکي داشتند. عليرغم جو سرکوب و ريسک بالاي دستگيري، منصور تعدادي از دوستان مجروح خود را به خانه آورده بود و من و يکي ديگر از پزشکان جراح آشنا، مشغول مداوا و تيمار آنان بوديم.
يکي از دوستان او که بعد از دستگيري از طبقه سوم ساختمان پائين پريده بود و نهايتآ موفق به فرار شده بود، از ناحيه پا دچار شکستگي شديد شده بود. ما به کمک دکتر جراح و بدون گرفتن عکس راديولوژي همان شبانه پاي او را گچ گرفتيم و تا حدود يکماه هم مخفيانه در خانه از او مراقبت کرديم... در اين ميان منصور با پذيرش هر ريسکي، مخفيانه به خانه ميامد و از دوستش عيادت ميکرد و او را حمام ميکرد و با تاکيد از من ميخواست که مراقب او باشم... سرانجام آن دوست به محل امني منتقل شد.
يک شب به هنگام خروج از خانه، پاسداران مسلح به منزل ما ريختند. فکر کردم منصور را دستگير کرده اند. با دلهره به محل اقامتش زنگ زدم به شوخي گفت: "چي شده مهمان آمده بود؟! راستش من آنها را زودتر ديدم و از درب خروجي ديگر فرار کردم."
سرکوب سراسري و کشتارهاي بيرحمانه تابستان خونين سال شصت ادامه داشت و او در منزل يکي از بستگان مخفي بود... منصور دلاور در مبارزه با رژيم جهل و جنايت، سرسخت و خستگي ناپذير بود و در تمام مسئوليتهاي تشکيلاتي و شخصي اش بسيار پر تلاش و منظم و دقيق بود. من هميشه در کنارش بسيار از او آموختم و به چشم ديده و دل ديدم که چگونه ميتوان با شرف و با هدف زندگي کرد... لبخندها و خوبيهاي او هيچوقت از خاطره ام نخواهد رفت.
در ۱۸ شهريور ماه سال ۶۰ ساعاتي بعد از آخرين ديداري که با او داشتم، تيم عملياتي آنها در حين يک ماموريت مبارزاتي در جلوي بيمارستان لقمان الدوله با پاسداران تا دندان مسلح رژيم درگير ميشوند و چند نفر از آنان را به سزاي جناياتشان ميرسانند.... نهايتآ يکي از تک تيراندازان رژيم، ناجوانمردانه از بالاي ساختمان و از پشت سر، منصور را هدف ميگيرد و او را به خاک و خون ميکشد...
مجاهد خلق "منصور احمدي" جوانمردي بود از جنوب شهر که در سن ۲۶ سالگي در راه آزادي خلق محروم و محبوبش جاودانه شد. دور نيست روزي که اين رژيم پوسيده و پليد توسط ياران منصور و منصورها و نسل جوان بپاخاسته، به زباله دان تاريخ فرستاده شود.
منصوره
اول آبان ۱۳۹۰
۱۳۹۰ مهر ۵, سهشنبه
ياران دبستانيام! “خشم کوچه در مشت ماست”
شبنم مددزاده از پشت ميله ها براي مهر, قلم ميزند:
متن يادداشت شبنم مددزاده در آستانۀ بازگشايي دانشگاهها به شرح زير است
ميرسد اينک ز راه موسم تجديد عهد
پردهي سياه شب راه نور را بر پنجرهها بسته است. چشم در چشمان ظلمانياش زمان را با خود ميکشم. اينجا هميشه شب است. صدا با سکوت آشناست و ظلمي مشتعل هر جنبندهاي را به کام کشيده، چشمانم ديگر پوستين تاريکاش را نميبيند، ستارههايي در دل شب ميدرخشند، چشمانم سويي ميگيرد و دلم آشوبي، گويي چشمانم به ستارگان شب دلباختهاند… اينجا براي توصيف مکان و زمان ميماني؟ زمان دير ميگذرد يا زود؟ روز زورق شکستهايست بر سياهي شب، ظلمتي وجودها را بلعيده و عطر خاطرات و يادها رايحهي دلنشين دلهاست، نالههاي زنجيرها ضرب آهنگ زندگيست، اگر عقربههاي ساعت را خود در دست نگيري در گردبادشان گير ميکني، همواره با روزگار فرساينده در جنگي، زمان را بايد خود پيش براني و اينگونه است که مسئوليتات سنگين ميشود، همراه با باري که بر شانههايت گذارده شده تا در اين مسير پر سنگلاخ با خود ببري تا قلهها، عمرت را هم بايد فانوسي کني در بلنداي اين وادي، در مکاني دورافتاده و مطرود از گردش از زمين، در بيخبري محض، با فاصلهي يک هفتهاي از تمام جريانات. اينجا به طور هراسانگيزي در گذشته ميماني. تقويم روز را ورق ميزنم. برگههايي به تاريخ پيوسته نشان از گذشت زمان دارد، با يک حرکت تمام برگهها را ورق ميزنم، برگههاي تقويم نيست که از جلوي چشمانم ميگذرد، سنگيني يک سالي است که پشت سر گذاردم. اتفاقات و جريانات دردناک، خون دل خوردنها، اشکهاي جاري نشده، عزاداريهاي اجازه داده نشده، حسرتها و انتظارها… تاريخ روز را نگاه ميکنم، روزهاي آخر تابستان است که شهريور مسئوليت وداعش را بر عهده دارد. در دلم شوري به پا ميشود. شروع پاييز، بوي ماه مهر، کيف و کفش و لباس مدرسه، کوچههاي خاکي خاموش که با صداي قدمهاي ما رنگ شادي ميگرفت. بوي ماه مهر و لذت قدم روي برگهاي زرد جادهي مدرسه، لذت نشستن مهرهاي صد آفرين زير پاي ديکته، بوي ماه مهر؛ قهر و آشتيهاي من و فرزاد سر راه مدرسه، بوي ماه مهر و شيرينترين خاطرهام، ثبت نام دانشگاه به همراه فرزاد، آمدن نام پر افتخار دانشجو بعد از اسمم و پا گذاشتن در صحن مقدس دانشگاه لذتي فراموش نشدني، روي ابرها راه ميرفتم. با اينکه شش سال از آن روز ميگذرد ولي هر سال آمدن مهر لذتي را در دل من زنده ميکند، هنوز طعم شيرين آن روز را در کام دارم. ۶ سال گذشته ولي من ۳ سال است که پشت ميلهها و از بلنداي حصار شب تجربه ميکنم،همراه با حسرت. سه سال است که صداي قدمهايش را از بين سيمهاي خاردار به انتظار مينشينم و هر بار آن ميهمان آشناي قديمي ميآيد، با شور، با شوق، با جوش و خروش. گوش ميسپارم، باز هم صداي قدمهاي پرطنين مهر به گوش ميرسد، مهرماه است و هنگامهي پر شدن گوش کوچهها از صداي قدمهاي پرنشاط دانشآموزان و دانشجويان، مهر ماه است و هنگامهي به صدا در آمدن زنگهاي بيداري… سروش مهر ميرسد اينک، صداي گامهاي استوار، خروش موجهاي مهيب در هر کوي و برزن صداي نبض زندگيست، جريان خون در رگهاي اين ديار زخم خورده است.
ياران دبستانيام! موسم بهار بيداري را با سرودي به استقبال بنشينيم يا در قفاي جفاهاي رفته مرثيهخوان باشيم؟! مهر بي مهريست چونان باغ بي برگي که تيغ ستم مثل هميشه باغ سبز آگاهي بيداران را نشانه رفته است با شيوههاي متفاوت و باز هم منسوخ. از هر کرانه تيري ميآيد: بحث تفکيک جنسيتي کلاسهاي درسي در دانشگاهها آغاز شده و در دانشگاههاي علامه، اميرکبير و يزد به مرحلهي عمل رسيده است بحثي که يقيناً به علت عدم کارشناسانه بودنش باعث به هم ريختگي سيستم آموزشي ميشود، سياستي که نه براي راحتي دانشجويان و نه براي ارتقاي کيفي آموزشي، بلکه در ادامهي افکار پوسيدهي قرون وسطايي شکل گرفته است و يا سهميه بندي جنسيتي که امسال هم ادامه داشت. عدالتي زن ستيزانه!! و مسئله جنجال برانگيز حذف رشتههاي علوم انساني آنهم در دانشگاههايي که اين رشتهها به عنوان قطب شناخته ميشوند. غرب ستيزي! آن هم در مسائلي که مرز جغرافيايي ندارد. علوم انساني! چگونه ممکن است دانشآموختگاني را از آموختن نظريههاي جهاني علمي محروم کرد؟!!
شنيدن دلايل مسئولان نشان از شيوههاي جديد براي خاموش کردن فرياد حقطلبي دانشجويان، شيوهاي جديد براي ايجاد سد در برابر آگاهي است. که با حذف رشتههاي مخصوصي همچون روزنامه نگاري، علوم اجتماعي، حقوق و … تحصيل در اين رشتهها به افرادي خاص تعلق ميگيرد تا از اين طريق عدهي بخصوصي را در اين رشتهها پرورش دهند، نوعي سرمايهگذاري براي آينده. مسئلهي ديگري که البته در ادامهي سياستهاي گذشته در برخورد با دانشجويان است ستاره دار کردن دانشجويان در گسترهي وسيعي تا جايي که پاي اين برخوردها به دانشگاه آزاد هم رسيده است. صدها نفر از دانشجويان ممتاز با عقايد مختلف را به دليل “مخالفت با نظام” از ادامهي تحصيل محروم ميکنند. فکر کردهاند امکاناتي که نظام بايد در اختيار شهروندان قرار بدهد ميراث خدادادي است که نظام از سر انساندوستي به دوستدارانش بخشد؟!! يا به واسطهي جايگاه ساختاري حکومت به اين حق نايل شدهاند. فراموش کردهاند صندوق بودجه از کجا پر ميشود؟!! اين روحيه انحصارطلبي است که در صدد خودي و غير خودي کردن دانشگاهها هستند نوعي کودتاي نرم فرهنگي که هميشه دغدغهي فکري مسئولان است.
آقايان فکر ميکنند اين توجيه دليل خوبي است تا دانشجويان را از حق انساني خويش محروم کنند، حقي که هم در قانون اساسي کشور، هم در قانون حقوق شهروندي و هم در منشور بينالمللي حقوق بشر به آن پرداخته شده است. براي دانشجويان اين سياستهاي خام و ناپخته آشناست اگر چه در پوششي جديد. در واقع سياستهاي “دانشجو هراسي” حاکمان است، هراس از قشر آگاه و بيدار، هراس از عدالتطلبي و آزاديخواهي قشري که طلايهدار جنبش مبارزه با استبداد و ظلم و جهل و نادانيست. هر ابزاري استفاده بکنند عليه زندگي، همبستگي و انديشه هيچ اقدامي نميتوانند بکنند که اين سياستها بيشتر ما را به خود باوري ميرساند، ايمان به تاثيرگذاري و تواناييمان که ستارهها را از شب هراسي نيست.
ياران دبستانيام! “خشم کوچه در مشت ماست” بر لبانمان سرودي روشن صيقل ميدهيم، ما با سرودي بر لب موسم بهار بيداري را به استقبال مينشينيم. سرودي که به گفتهي افلاطون خارش بالهايمان را در بر دارد، مسئوليت انسان بودن و خواست آزاديمان. سرودي که تجديد عهد و ميثاقهايمان را بلندتر از هميشه به گوش حاکمان ميرساند. من هم، هم صدا با شما در اول مهر از “مدرسهي عشق” تجديد ميکنم عهد و ميثاقم را. عهد ذلت ناپذيري، که تا جان در بدن دارم وفادار باشم. وفادار به ياراني که ستارههاي راهمان گشتند و روشني بخش دلهايمان، وفادار به آرمانهايمان، به اهدافمان، براي آبادي ايران زمين. براي اينکه کودکان ايران شادي اول مهر را در دل حس کنند، دوباره بوي کيف و کفش تازه، بوي کتابهاي نو در خانههاي سرد و تاريک، گرمابخش باشد و صداي خندههاي شادخوارانهي فرزندان اين ميهن ترانهي زندگي.
شبنم مددزاده
زندان اوين
نهم۹ مهر
۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه
بيست و هشت مراد سي و دو شكستي تلخ و تجربه اي بزرگ
در سالروز کودتاي ننگين 28مرداد عليه يگانه دولت قانوني، ملي و دموکراتيک ايرانيان پساز مشروطه، ياد پيشواي فقيد نهضت ملي ايران دکترمصدق را گرامي ميداريم و بر روانهاي پاک تمامي شهيدان راه آزادي ميهن درود ميفرستيم.
دولت ملي دکترمصدق، با پشتوانه حمايت مردمي و بخصوص در پرتو قيام ملي 30تير ۱۳۳۱، دست به سلسله اقداماتي در راستاي منافع مردم ايران زد.
ازجمله اين اقدامات، عبارت بود از:
-تصويب قانون اختيارات 6ماهه در مجلس، اخراج اشرف پهلوي، خواهر شاه و مادرش از ايران بهعنوان توطئهگران حوادث 30تير
- ممنوعيت دخالت و مکاتبه مستقيم اعضاي خانواده سلطنتي و دربار با ادارات دولتي
- تعطيلکردن بانک شاهنشاهي، از مراکز وابسته به استعمار انگليس
- منحلکردن دادرسي ارتش که پروندههاي سياسي به آنجا ارسال ميشد
- و کاهش 20درصد بهره مالکانه به سود دهقانان.
با اين اقدامات منافع استعمارگران، درباريان و مرتجعين بهخطر افتاده بود، آنان چاره را در کودتا جستجو ميکردند.
در 21مهر ۱۳۳۱ دکتر حسين فاطمي، وزير امورخارجه دولت دکترمصدق، پرده از يک توطئه کودتا برداشت و 3روز بعد، قطع روابط ديپلوماتيک با انگليس را بهاطلاع مردم ايران رساند.
بهرغم مخالفتهاي شاه، مصدق اين تصميم را بهمورد اجرا گذاشت و آخرين مأموران سياسي انگليس از ايران اخراج شدند. چندي بعد مجلس دستنشانده سنا که سنگر ايادي دربار و استعمار عليه مردم ايران و دکترمصدق بود، باحمايت نمايندگان طرفدار مصدق در مجلس توسط مجلس شوراي ملي منحل شد.
به موازات اين اقدامات، وزير خارجه انگليس «آنتوني ايدن» به آمريکا رفت و با رئيسجمهور وقت آمريکا آيزنهاور درباره اوضاع ايران گفتگو کرد، دو طرف به اين نتيجه رسيدند که تنها راه حفظ منافع آنان در ايران، سرنگونساختن حکومت ملي دکترمصدق است.
تماسهاي سفارت آمريکا با دربار شاه و مخالفين مصدق در مجلس و کساني چون آخوند ابوالقاسم کاشاني که رياست مجلس را بهعهده داشت، گسترش يافت و از آن پس دشمنان مصدق در مطبوعات، ضدتبليغ خود را شروع کرده و مصدق را از هر طرف زير آماج اتهام قرار دادند.
در 18ديماه ۱۳۳۱ وقتي مصدق لايحه تمديد اختيارات يکساله خود را به مجلس فرستاد، نمايندگاني که تجديد چنين اختياراتي را عليه منافع خود ميديدند، به مخالفت شديد با آن پرداختند. ازجمله آخوند کاشاني، رئيس مجلس، طي پيامي به نمايندگان گفت تا موقعي که او (يعني خودش) رئيس مجلس شوراي ملي است، اجازه طرح لايحه اختيارات و نظاير آن را به مجلس نميدهد. اما بهرغم اين تلاشها درپي تظاهرات گسترده مردم در حمايت از مصدق، مجلس مجبور به تصويب لايحه اختيارات مصدق شد. مصدق پساز کسب اختيارات يکساله، در ادامه اقدامات ملي خود در 9بهمن ۱۳۳۱ از تمديد قرارداد شيلات شمال که مدت آن بهپايان رسيده بود، خودداري کرد و به اين ترتيب شيلات ايران نيز ملي شد.
روز نهم اسفند، نخستين کودتاي عملي عليه دکترمصدق شکل گرفت، اما اين کودتا قبلاز اجرا شکست خورد. عاملان اجرايي آن آخوندهايي نظير بهبهاني و کاشاني و کانون افسران بازنشسته ارتش بودند. فرداي آنروز مردم تهران با تظاهرات خود اين توطئه را محکوم کرده و حمايت يکپارچه خود را از مصدق اعلام کردند.
در 7ارديبهشت ۱۳۳۲ سرتيپ افشارطوس، رئيس شهرباني کل کشور و از طرفداران مصدق ربوده شد و پساز شکنجه وحشيانه بهقتل رسيد.
فرمانداري نظامي تهران، از سرلشکر زاهدي بهعنوان يکي از عاملان اين جنايت خواست که خود را به دولت معرفي کند. اما زاهدي در پناه حمايت آخوند کاشاني که رئيس مجلس بود، به مجلس پناهنده و در آنجا متحصن شد.
کاشاني بهگرمي از زاهدي استقبال نمود. اين اقدام او باعث شد که مردم در ميتينگي که در حمايت از دکترمصدق برگزار کردند، خواهان عزل کاشاني از سمت رياست مجلس شوند. در اين دوران، مجلس به مرکز تجمع دشمنان دولت ملي دکترمصدق تبديل شده و عملاً کانون توطئهچيني عليه او و جنبش ضداستعماري مردم ايران شده بود.
انحلال مجلس توطئهگر با پشتوانه حمايت مردمي
در پنجم مرداد 32 دکترمصدق طي يک پيام راديويي، تصميم انحلال مجلس ازطريق مراجعه به آراء عمومي را بهاطلاع مردم رساند. او در پيام خود ازجمله گفت:
«طي اين مبارزه ... که بنابر اراده ملت، دولت بدان دست برد، البته منافع عدهيي درخطر افتاد... بيگانگان از هر فرصتي استفاده ميکنند؛ با تحريک و تقويت اين عده و هماهنگساختن فعاليتهاي آنان ... هر روز مشکلات تازهيي ايجاد کرده و سرانجام دولت را بهزانو درآورند. در مجلس شوراي ملي هم کانوني براي پيشرفت مقاصد شوم آنها تشکيل شده است... دولت ناچار است از شما مردم وطنپرست تقاضا کند عقيده خود را در ابقا يا انحلال آن صريحاً اظهار کنيد».
مردم وسيعاً در اين رفراندوم شرکت کرده و با رأي مثبت به انحلال مجلس، حمايت خود را از دکترمصدق نشان دادند. بهاينترتيب با رأي مستقيم مردم، مجلس هفدهم، که پايگاه ايادي دربار و استعمار شده بود، منحل شد.
تدارک کودتاي ننگين 28مرداد
بهمحض اعلام نتيجه رفراندوم در ايران و پيروزي دکترمصدق، آيزنهاور، ريئسجمهور وقت آمريکا، در يک مصاحبه مطبوعاتي گفت:
«گمان ميکنم ... مصدق توانست بر پارلمان فائق آيد و خود را از آن خلاص سازد. اين راه را در جايي بايد مسدود کرد و دير يا زود ما مصمم بهاين کار هستيم».
بدينترتيب اجراي طرح کودتا که از چندين ماه پيش مورد توافق آمريکا و انگليس واقع شده بود بهطور جدي در دستور کار قرار گرفت.
کرميت روزولت مدير سازمان اطلاعات مرکزي آمريکا- سيا، در بخش خاورميانه، سمت فرماندهي عمليات کودتا را بهعهده گرفت. در طرح کودتا سرلشکر زاهدي بهعنوان نخستوزير تعيين شده بود. بهمنظور اجراي مقدمات کودتا، اشرف خواهر شاه و بهدنبال آن شوارتسکف، يکي ديگر از دستاندرکاران کودتا، مخفيانه وارد ايران شدند.
کرميت روزولت بعداً طي مصاحبهيي، جزئيات کودتا و طرح سيا را در اين رابطه توضيح داد.
در 20مرداد، شاه با هواپيماي خود به کلاردشت در شمال پرواز کرد تا درصورت شکست کودتا امکان فرار از ايران را داشته باشد. کرميت روزولت بلافاصله پساز ورود مخفيانه به تهران، تماسهايي با شاه و ساير جاسوسان و مرتجعين و عدهيي از افسران ارتش گرفت. در رأس اين افسران، سرهنگ نصيري فرمانده گارد قرار داشت. برادران رشيديان که از چماقداران و چاقوکشان تهران بودند و آخوند بهبهاني نيز در ليست ملاقاتهاي کرميت روزولت قرار داشتند و به هرکدام جهت انجام مأموريتشان مبالغ کلاني پول پرداخت شده بود. نصيري روز 22مرداد با دو حکم سفيد که شاه آنها را امضا کرده بود، از کلاردشت به تهران وارد شد. روي يکي از اين دو حکم سفيد، فرمان عزل دکترمصدق از نخستوزيري و روي ديگري فرمان انتصاب سرلشکر زاهدي به نخستوزيري نوشته شد. طرح کودتاچيان اين بود که نصيري بههمراه چند واحد نظامي با حکم عزل به خانه مصدق برود و اگر مصدق مقاومتي کرد، او را دستگير و نزد زاهدي ببرد.
اما قبلاز آن، کودتاچيان به منزل دکتر حسين فاطمي، يار وفادار مصدق، حمله کرده و او را دستگير ميکنند. همسر فاطمي خبر توطئه را به مصدق ميدهد، نصيري بههمراه چند افسر کودتاچي، هنگام مراجعه به منزل مصدق، توسط رئيس گارد منزل دستگير ميشوند، بدينترتيب طرح کودتا شکست ميخورد و شاه با هواپيما از ايران فرار ميکند.
روز 25مرداد موج عظيمي از تظاهرات مردم در حمايت از دکترمصدق در خيابانهاي تهران بهراه ميافتد. اما توطئه همچنان ادامه مييابد. آخوند بهبهاني بهکمک کاشاني، وظيفه بسيج لومپنها و چاقوکشهايي همچون شعبانبيمخ و رمضانيخي و اوباش ديگر را با دادن پولهايي که انگليس تأمين کرده بود، بهعهده داشتند.
روز 27مرداد، هندرسن، سفير آمريکا، تکليف کنارهگيري از نخستوزيري را به دکترمصدق اعلام کرد و گفت که آمريکا با تمام قوا از ادامه حکومت او جلوگيري خواهد کرد و تنها دولت زاهدي را بهرسميت ميشناسد. اما مصدق درپاسخ، سفير آمريکا را از خانه خود بيرون کرد و فرياد زد که فردا با آمريکا قطع رابطه خواهد کرد.
در فاصله روزهاي 25 و 26 و 27مرداد هر روز مردم در خيابانها در حمايت از دکترمصدق تظاهرات ميکردند.
از بعدازظهر روز 27مرداد، کودتا به مرحله اجرا گذاشته ميشود. بهدستور آخوند بهبهاني عدهيي از اوباش در حمايت از شاه به خيابانها ميريزند. صبح 28مرداد اوباش مجهز به چوب و چماق و طپانچه در خيابانهاي شميران و تهران، تظاهرات خود را شروع ميکنند و به زدوخورد با مردم و هواداران مصدق ميپردازند. حوالي ظهر، نظاميان کودتاچي، اداره راديو در ارک را بهتصرف خود درميآورند.
در ساعت ۳.۳۰ بعدازظهر، اطلاعيه زاهدي که سقوط دولت دکترمصدق و انتصاب خود به نخستوزيري را اعلام ميکرد، از راديو پخش ميشود. همزمان با اعلام اين خبر، کودتاچيان براي تسخير اقامتگاه دکترمصدق تلاش ميکنند. تانکها و زرهپوشها اطراف اقامتگاه را محاصره کرده و رگبار مسلسها و شليک تانکها آغاز ميشود. دکترمصدق بهرغم توصيه يارانش براي خروج، تأکيد دارد که در آخرين سنگر مقاومت و در کنار مدافعان اقامتگاه بماند. نبرد تا ساعت 8شب ادامه پيدا ميکند. سرانجام مصدق براثر اصرار و فشار يارانش و درحاليکه چندين تير به در و ديوارهاي اتاق اقامت او خورده بود، توسط آنان از اقامتگاه خارج ميشود، منزل مصدق توسط کودتاچيان بهآتش کشيده ميشود و اثاثيه آن غارت ميشود.
يک اطلاعيه رئيس ستاد ارتش سرکوبگر شاه در مورد فروش اشياي منازل، گوياي ابعاد اين غارت است:
ستاد ارتش شعبه تجسس و اطلاعات و رکن 2
بهکلي مستقيم و محرمانه
شماره ۲۰۷۶
در اين روزها مکرراً ديده شده است که سربازاني به درب مغازهها و دکانها مراجعه و اشيايي از قبيل کارد و چنگال و غيره براي فروش ارائه ميدهند. چنين شنيده ميشود که لوازم متعلق به چند خانهيي است که ملت آنها را خراب نموده است. اين عمل گروهبانان و سربازان انعکاس بسياربسيار نامطلوب در افکار عمومي مردم دارد و لطمه بزرگي به شئون سربازي و وجهه ارتش در انظار مردم وارد ميسازد. بدينوسيله ابلاغ ميگردد که فرماندهان موظفند اين موضوع را طي سخنراني به کليه افراد و درجهداران بفهمانند و گوشزد کنند و درصورتيکه در اين مورد غفلت شود، سرباز و گروهبان به شديدترين وجهي تنبيه خواهند شد بلکه سرگروهبان آن سرباز و افسر و فرمانده او نيز مورد مؤاخذه قرار خواهد گرفت.
رئيس ستاد ارتش ـ سرلشکر باتمانقليچ
رئيس رکن 2 سرتيپ سياسي
مصدق درباره آتشزدن خانهاش گفته بود:
«آنها خانه مرا آتش نزدند. آنها ايران را آتش زدند. به آتشزدن خانه من هرگز فکر نکنيد. بهآتشزدن ايران بينديشيد».
بدينترتيب کودتاي استعماري و ننگين 28مرداد محقق ميشود. روز بعد دکترمصدق در خانه يکي از اطرافيانش دستگير و روانه زندان شده و همزمان، شاه به ايران بازميگردد و بدينترتيب ديکتاتوري سلطنتي براي 25سال ديگر بر ايران حاکم ميشود. پساز کودتا، آخوند بهبهاني تلگراف تبريکي به شاه فرستاده و «بهخاطر نجات مملکت! از شر بيدينان! بهاو تبريک ميگويد!». آخوند کاشاني هم طي اطلاعيهيي بلافاصله پشتيباني خود را از دولت نظامي سرلشکر زاهدي اعلام مينمايد. کاشاني در بخشي از اعلاميه خود در حمايت از زاهدي نوشته بود: «جاي مسرت است که دولت جناب آقاي زاهدي که خود يکي از طرفداران جبههي ملي بود! تصميم دارند که شرافتمندانه از حيثيت و آبروي ملت ايران دفاع نموده و در راه اصلاح ملت حداکثر فداکاري را بنمايند».
آري بدينگونه ارتجاع مذهبي بار ديگر در کنار استبداد و استعمار، چهره کريه خود را عليه آزادي، دموکراسي و آرمانهاي ملت ايران بارز ميکند.
يک هفته بعدازکودتا، کاشاني در مصاحبه با خبرنگار روزنامه المصري درپاسخ به اين سؤال که:
آيا عقيده داريد که دکترمصدق براي برقراري رژيم جمهوري فعاليت ميکرد؟
گفته بود: «آري، او براي برقراري جمهوريت ميکوشيد، مصدق 4ماه قبل ميخواست که شاه را از ايران اخراج نمايد ولي من نامهيي به شاه نوشته و از او خواستم که از مسافرت خودداري نمايد و شاه هم موقتاً از فکر مسافرت منصرف شد ـ يک هفته قبل، مصدق، شاه را مجبور کرد که ايران را ترک نمايد اما شاه با عزّت و محبوبيت، چند روز بعد بازگشت».
همچنين در 17شهريور ۱۳۳۲، کاشاني در مصاحبه ديگري با خبرنگار اخباراليوم، بالصراحه حکم بهاعدام دکترمصدق ميدهد:
خبرنگار اخباراليوم مينويسد، از آيتالله کاشاني پرسيدم: به نظر شما بزرگترين اشتباه مصدق کدامست؟
آيتالله کاشاني بيدرنگ جواب داد: پايمالکردن قانون اساسي با عدم اطاعت اوامر شاه...
آيتالله کاشاني درباره مجازات مصدق نظر خود را اينطور شرح داد: «طبق شرع شريف اسلامي مجازات کسي که در فرماندهي و نمايندگي کشورش در جهاد خيانت کند مرگ است».
کاشاني (سَلف سياسي خميني) و ديگر آخوندهاي ارتجاعي، در جريان نهضت ملي ايران، رودرروي مصدق و حاکميت ملت قرار داشتند. آنها در جبهه دربار انگليس، بهنحو هيستريک با مصدق عناد ميورزيدند. خميني خود در آنروزگار در جبهه مخالف مصدق بود.
خميني بهگفته خود از «سيلي خوردن» مصدق، شيرينکام بود و از هيچ اهانتي در حق پيشواي نهضت ملي فروگذار نميکرد. او در سال ۱۳۵۸ در واکنش نسبت به بزرگداشت مصدق گفت: «اينها ميخواهند سرپوش بگذارند روي مقاصد خودشان. آن مقاصدي که برخلاف مسير ماست، با اسم يک نفري که ملي است. مسير ما مسير نفت نيست، مليکردن نفت پيش ما مطرح نيست. اين اشتباه است. ما اسلام را ميخواهيم، اسلام که آمد نفت هم مال خودمان ميشود، مقصد ما اسلام است، مقصد ما نفت نيست که اگر يک نفر نفت را ملي کرده است، اسلام را کنار بگذارند و براي او سينه بزنند، براي هر استخواني ميتينگ راهانداختن بهدنبال آن با اسلام مخالفت کردن، قابل تحمل نيست».
-خميني در همين سخنراني با صراحت، آخوند و اسلام را يکي دانست و اعلام کرد:
«آخوند يعني اسلام، روحانيان با اسلام درهم مدغمند».
خيانتي که تاريخ فراموشش نميکند
در کنار آخوندهاي خمينيصفت که خود از گردانندگان و عاملان کودتا بودند، حزب توده بزرگترين تشکل سياسي آنزمان قرار داشت که در تمام دوران مصدق با شعارهاي چپنمايانه از هيچ کوششي در تضعيف دولت دکترمصدق فروگذار نکرد. حزب توده در آنروز سکوت پيشه کرد و با تندادن به يک خيانت تاريخي که تا ابد در حافظه تاريخ مبارزات ميهنمان بهثبت رسيده است، نيروهايش را به صحنه نياورد و مردم بيدفاع و غيرمسلح و حتي نيروهاي خودش را هم در مقابل هجوم کودتاچيان تنها گذاشت و خود در اوج بيعملي و سکوت، نظارهگر شکست نهضت ملي و جنبش ضداستعماري مردم ايران شد. فدايي شهيد بيژن جزني در کتاب تاريخ سي ساله خود در اينباره مينويسد: «مهمترين ضعف رهبري حزب توده، هراس از عمل و بهکارنبردن نيروهاي خود در مقابله (تودهاي، نظامي) با دشمن بود... از امکانات موجود خود در روبهروشدن با کودتا استفاده نکرد و از شناخت اهميت کودتا و اثر مرگباري که بر جنبش ملي و کارگري ميگذاشت، عاجز ماند... رهبري حزب توده ميتوانست در روزهاي اول حکومت کودتا و حتي در ماههاي نخست عمر آن با اتکا به سازمان نظامي خود (که قبلاز لورفتنش، کسي قدرت واقعي آنرا نميدانست) از ميان 100هزار اعضاي حزب و سازمان جوانان، يک نيروي نظامي فراهم آورده تا ضربه غافلگيرانهيي که سازمان نظامي ميتوانست به مراکز عصبي رژيم تازهپا وارد آورد، يک مبارزه خردکننده را بر ضددشمن آغاز کند... ولي اپورتونيسم بيکراني که بر رهبري و صفوف حزب توده حاکم شده بود، اجازه چنين حرکتي را نداد».
مصدق در دادگاه نظامي شاه
پساز کودتا، رژيم دستنشانده شاه بهسرعت مقدمات محاکمه مصدق را در يک دادگاه ويژه نظامي تدارک ديد. دکترمصدق در اين دادگاه، لحظهيي از دفاع از آرمانهاي ملت ايران فروگذار نکرد. او با قاطعيت ميگفت:
«آري تنها گناه من و گناه بزرگ من و بسيار بزرگ من اين است که صنعت نفت ايران را ملي کردم و بساط استعمار و اعمال نفوذ سياسي و اقتصادي عظيمترين امپراطوري جهان را از اين مملکت برچيدم و پنجهدرپنجه مخوفترين سازمانهاي استعماري و جاسوسي بينالمللي درافکندم و بهقيمت ازبينرفتن خود و خانوادهام و به قيمت جان و عرض و مالم خداوند مرا توفيق عطا فرمود تا با همت و اراده مردم آزاده اين مملکت، بساط اين دستگاه وحشتانگيز را درنوردم».
سرانجام مصدق به 15سال حبس محکوم شد. حبس و تبعيد حبسگونه بعدي در احمدآباد که البته تا 14سال پساز آن يعني تا پايان عمرش ادامه يافت.
حاکميت سياه ديکتاتوري
پساز کودتا، دستاوردهاي دوران زمامداري دکترمصدق، يکبهيک مورد تهاجم قرار گرفت. ازجمله مهمترين اين دستاوردها آزاديهاي سياسي و مطبوعاتي بود که در دوران زمامداري مصدق بهاوج خود رسيده بود، اما بعداز کودتا، همه آزاديها تعطيل و سرکوب شد. و تمام روزنامههاي غيرحکومتي توقيف گرديد. همچنين فعاليت احزاب و نيروهاي سياسي مخالف، تعطيل، و موج دستگيري و سرکوب مخالفين آغاز گرديد و دهها تن نيز اعدام گرديدند.
و چنين بود که همدستي استعمار و ارتجاع در 28مرداد، باعث شد که استبداد سلطنتي بر سرنوشت و مقدرات مردم ايران چيره شود و ايران براي يک دوره تاريخي ديگر در محاق استبداد فرو رود.
البته سالها بعد پرده از اسرار اين کودتاي ننگين برداشته شد و آمريکا علناً بهخاطر آن معذرتخواهي کرد، اما اين عذرخواهي را تقديم دشمنان تاريخي مصدق يعني دشمنان مردم يعني همين آخوندهاي حاکم بر ايران نمود.
۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه
فاطمه اميني قهرمان طلايه داري كه جز به نام خلق لب نگشود
روز 25مرداد سال 1354 مجاهد خلق فاطمهاميني، بهدنبال شکنجههاي وحشيانه ساواک شاه، توسط دژخيمان ديکتاتوري سلطنتي بهشهادت رسيد.
فاطمهاميني در شهر مشهد متولد شد. او از سال 1341 فعاليتهاي سياسي خود را با تشکيل يک انجمن زنان مترقي بهکمک جمعي از همفکرانش آغاز کرد.
فاطمه اميني بعد از اتمام تحصيلات دانشگاهي بهشغل آموزگاري پرداخت. وي در همين دوران بهتدريج در ارتباط با سازمان مجاهدين خلق ايران قرار گرفت و در سال 1353 بهزندگي مخفي روي آورد.
فاطمه اميني در 16 اسفند سال 1353 حين اجراي يک قرار دستگير گرديد و بهشکنجهگاه ساواک برده شد.
ساواک براي بهدست آوردن اطلاعات از اين مجاهد قهرمان او را زير شديدترين شکنجههاي طاقتفرسا قرار داد. اما فاطمه لب نگشود و تا آخرين رمق و قطره خون خود مقاومت کرد و پوزه دژخيمان را بهخاک ماليد.
قهرمان مجاهد خلق فاطمه اميني سرانجام با مقاومت و شهادت حماسي خود، بهاسطورهيي براي تمامي زنان ومردان آزاديخواه و انقلابي ايران و بهخصوص مسلمانان انقلابي در نبرد با ديکتاتوري شاه تبديل شد.
در يکي از صفحات بازجويي فاطمه اميني، ديالوگ بين بازجوي دژخيم با اين زن قهرمان چنين آمده است :
-هويت خود را بيان نماييد:
-من مجاهد خلقم.
-مشخصات پدر و مادر خود را معرفي کنيد:
-من فرزند خلقم.
_محل کار و سکونت پدر و ساير بستگان خود را مشخص کنيد:
-همانطور که گفتم من فرزند خلقم و محل سکونتم نزد خلق است.
۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه
گلوبال پوليتيشن - جنبشي كه براي مردم ايران اميد به ارمغان مي آورد
بسيار در مورد سازمان مجاهدين خلق در مطبوعات و در ميان سياست گذاران گفته و بحث شده است. برخي از پشت درهاي بسته و ديگري طي گفتگو هاي ديپلماتيک در سطح بالا. برجسته ترين گروه اپوزيسيون ايران -سازمان مجاهدين خلق ميدان نبردي است که زندگي ميليون ها نفر را در ايران و کل منطقه تعيين ميكند.
اين اتهام که سازمان مجاهدين خلق هيچ پشتيباني در ايران ندارند، بدون شك بي اساس است.
قيام سال 2009 و پاکسازي در داخل سلسله مراتب مذهبي هيچ شكي براي مماشات گران باقي نميگذارد كه، دموكراسي امري نايافتني در ايران است و بنابراين انتظار ابراز همسويي و همدردي براي سازمان مجاهدين خلق (كه پيشتر در فتواي خميني بعنوان محارب معرفي شده اند) از سوي مردم كوچه و بازار به معني خودكشي براي آنها مي باشد.
من 17 سال زندان و شکنجه را تحت رژيم مذهبي در ايران تحمل کرده ام. در طول قيام سال 2009، من در زندان ده ها جوان را كه متهم به همکاري با سازمان مجاهدين خلق بوده و تحت شکنجه و ضرب و شتم بودند ملاقات کردم.
ما توسط موجي از تبليغات منفي عاجزانه عليه سازمان محاط شده بوديم. عناوين مطبوعات چنين بودند: "فرمانده حوادث روز عاشورا سازمان مجاهدين خلق بود و اغتشاشگر شعارهاي آنها را سر مي دادند" و يا "گفتن نه به ولايت فقيه (مقام معظم رهبري ايران) بدان معني است که شما حاکميت از مريم رجوي را به جاي (رژيم ايران) قبول داريد."
مجازات و ”حکم براي تظاهرکنندگان (در ايران) مرگ است“ (محسني اژه اي، وزير سابق اطلاعات از خبرگزاري مهر 4ژانويه 2011) و ”هر کسي که کمک به سازمان مجاهدين خلق مي کند محارب* تلقي خواهد شد“ (معاون قوه قضائيه کانال 2 تلويزيون، 30 دسامبر 2009)
تعداد تظاهرکنندگان خياباني دستگير شده در ارتباط با سازمان مجاهدين خلق نيز نقش سازمان را در تظاهرات نشان ميدهد علاوه بر شعار هايي كه طنين شعارهاي سازمان مجاهدين خلق بوده اند، به عنوان مثال، درخواست براي تغييرات دموکراتيک با شعار ”مرگ بر اصل ولايت فقيه“ (توضيح ولايت فقيه)
پس از قيام سال 2009 شاهد موجي از اعدام هايي بوديم كه عمدتا از اعضاي سازمان مجاهدين خلق بودند. از جمله جعفر کاظمي، علي آقايي،... و دهها حکم اعدام ديگر براي طرفداران آن که متهم به بازديد از کمپ اشرف و يا شرکت در اعتراضات شده بودند.
فقط در طول دو هفته گذشته،90 درصد از حملات تبليغاتي رژيم آخوندي عليه سازمان مجاهدين خلق مي باشد. ميتوان به جرات گفت كه ترهات عليه اين سازمان طي اين دوهفته حداقل 100بار مطبوعات را اشغال کرده بود.
زمان آن رسيده كه تناقض گويي بلندمدتي را كه در محافل به بحث گذاشته ميشود پاسخ بدهيم: ”سازمان مجاهدين خلق نمي تواند هم يك فرقه كوچك جدا افتاده از جامعه باشد و هم قدرتمندترين عنصر و درعين حال مورد وحشت و ترس اين رژيم آخوندي“.
همه اين بيانگر اهميت تعيين كننده مجاهدين در معادله ايران ميباشد و اينكه ايالات متحده مي بايست با فوريت تمام در كنار مردم ايران در حمايتشان از انتخابي كه كرده اند براي تغيير كامل در ايران آنهم از طريق سازمان قوي مردمي خودشان مجاهدين، بايستد و آنها را از ليست تروريستي خود خارج سازد.
مجاهدين يک گروه به خوبي سازمان يافته، بسيار تحصيل کرده، و متشكل از فعالان ايراني است که به تنهايي طي 30سال در خط مقدم مبارزه حداقل عليه بنيادگرايي اسلامي، بسيار قبل از اينكه غرب به اين تهديد پي برده باشد، ايستاده است.
هشدار مستمر آنها در برابر تهديد رژيم آخوندي براي سال ها، تنها توسط روشنفکران و صاحبنظران مماشات گر و مشوق هاي ”همكاري” با ايران به کنار گذاشته شد.
آنها تلاش کرده اند مخاطبان غربي فريب خورده را در مورد ظرفيت بنيادگرايان اسلامي در صدمه زدن و تحميل درد و رنج در بافت اجتماعي جامعه مدرن امروزي و پاره كردن پايه هاي اجتماعي منطقه و سوق دادنش به سمت تشنج و بحراني كه خودش از آن بهره مند است، آگاه كنند. در عين حال همه را از ترسي آگاه كنند كه رژيم مذهبي ايران نسبت به تنها دشمن جدي خود، سازمان مجاهدين خلق به عنوان آنتي تز خود دارد.
با اين حال سياست آمريكا در اين مورد كاملا غير عقلاني و غير منسجم بوده است.
مماشات گران كاپيتال هيل كه افسارشان در دست لابيستهاي رژيم ايران بوده به گونه اي توانستند عناصر مختلفي از جمله: شكست عظيم ارزشهاي اصيل آمريكايي را با بوي تعفن رياكاري ادغام كرده و از اين طريق از دست رفتن منافع هنگفت ملي آمريكا بر سر بازي فعلي بر روي ايران را بپوشانند.
با اين وجود، مردم ايران، با داشتن 35 سال مبارزه ذي قيمت در برابر حاکم فاشيستي مذهبي ايران بهترين منافع خود را در اين يافتند كه از تنها شانس خود براي رسيدن به دموكراسي: يعني مجاهدين خلق، حمايت كنند.
براي مردم ايران تنها شاخص، برسيمت شناختن حق مردم ايران براي مقاومت در برابر حکومت استبدادي در ايران و حمايت از اپوزيسيوني كه براي تحقق آرزوي آنها در تشکيل يك جمهوري آزاد و سکولار، تلاش ميكند مي باشد.
ايالات متحده بدين طريق با سر ساييدن بر اين خواست اين پيام را به همه ميدهد كه با قرار گرفتن در كنار مردم و نه جلادانشان، راه را براي استقرار صلح و امنيت در ايران ومنطقه هموار كرده است.
تنها قدم ضروري برسميت شناختن مجاهدين بعنوان نداي واقعي مردم ايران است كه در پي تغيير در وطنشان مي باشند.
در 30 ژوييه، مقاومت ايران اعلام کرد نتايج تله تون 64ساعته را، که در طي آن ايرانيان سهم دلار 3.28ميليون دلار به INTV (تلويزيون ماهواره اي مقاومت ايران كه پوششي براي 4 قاره از جمله ايران دارد و برنامه هاي ضد دولتي پخش ميكند) كمك كردند. اين حمايت گسترده در طول اين برنامه تنها يک نمونه از ميليونها مي باشد كه عشق و احترام مردم ايران را نسبت به سازمان مجاهدين خلق (MEK) نشان ميدهد.
مايلم اين مقاله را با كلماتي از يك هوادار به نام محمد كه از ايران در اين برنامه تماس گرفته بود بپايان ببرم.
”مجاهدين مانند آينه اي هستند كه هركس خود را در آن مي بيند: براي برخي تداعي ديكتاتوري و بدذاتي و براي برخي ديگر تبلور فداكاري، شرف و غرور ملتي كه براي آزادي در تلاش هستند را ميكند.”
مقاله اي از زنداني از بند رسته صادق علي سيستاني
لينك مقاله به انگليسي در سايت گلوبال پوليتيشن
اشتراک در:
پستها (Atom)