در آستانه دوم آذر ماه سالروز درگذشت زنده ياد دكتر غلامحسين ساعدي
(گوهر مراد) برجستهترين نمايشنامه نويس معاصر ايران زمين,
٢۴ دي ماه ١٣١۴در شهر تبريز ديده به جهان گشود و با پايان يافتن تحصيلات ابتدائي و دوره متوسطه به دليل فضاي حاکم در کشور درگير مسايل سياسي شد. در سال ١٣٣٠ همزمان با نهضت ملي شدن صنعت نفت به رهبري دكتر محمد مصدق فعاليت سياسي خود را آغاز کرد. بعد از کودتاي ٢٨مرداد ١٣٣٢ به مدت دو ماه مخفي شد و در شهريور ماه اين سال دستگير و چند ماهي در زندان به سر برد. او در سالهاي بعد مسئوليت انتشار روزنامه هاي فرياد، صعود و جوانان آذربايجان را برعهده گرفت و مقالات و داستان هايي در اين سه روزنامه و همچنين هفتهنامه «دانشآموز»، چاپ تهران و «کبوتر صلح» منتشر نمود.
در سال ١٣٣۴ وارد دانشکده پزشکي تبريز شد و رشته روانپزشكي را برگزيدو در سال ١٣۴٠ فارغ التحصيل شد.
ساعدي در دانشگاه، هم زمان با تحصيل به نوشتن و چاپ آثار نمايش و داستاني
خود پرداخت. وي ضمن همكاري با مجله سخن داستان مرغ انجير و پيگماليون، را در تبريز منتشر ساخت.
«گوهر مراد» در سال ١٣۴١ راهي تهران شد تا خدمت سربازي اش را به عنوا
ن يك سرباز صفر آغاز کند. در حاليكه او فارغ التحصيل دانشكده پزشكي و مي بايست يك افسر وظيفه مي بود. در اين زمان چند داستان کوتاه درباره زندگي سربازي نوشت و در همين سال به همراه برادرش دکتر علي اکبر يک مطب شبانه روزي افتتاح کرد و با کتاب هفته و مجله آرش همکاري نمود.
در سال هاي بعد تک نگاري ايلخچي ، خياو يا مشکين شهر، هشت داستان پيوسته عزاداران بيل، نمايشنامه هاي چوب بدست هاي ورزيل، بهترين باباي دنيا، تک نگاري اهل هوا، داستان بلند مقتل، پنج نمايشنامه از انقلاب مشروطيت، مجموعه داستان واهمه هاي بي نام و نشان، نمايشنامه آي بي کلاه، آي باکلاه را منتشر ساخت.
در سال ١٣۵٣ با همکاري نويسندگان صاحب نام آن زمان، مجله الفباء را منتشر کرد. در همين سال در حين تهيه تک نگ اري شهرک هاي نوبنياد توسط ساواک دستگير و به زندان قزل قلعه و بعد اوين منتقل شد و يک سال در سلول انفرادي شکنجه شد. پس از آزادي از زندان سه داستان گورو گهواره، فيلمنامه عافيتگاه ، داستان کلاته نان، را نوشت و در سال ١٣۵٧ به دعوت انجمن قلم امريکا روانه اين کشور شد که سخنراني هاي متعددي در اين کشور انجام داد. در اوايل زمستان سال اين سال به ايران بازگشت.
در اواخر سال ١٣۶٠ بالاجبار و بر خلاف ميل باطني اش پس از آنكه مدتي مخفي بود جلاي وطن كرد و راهي پاريس شد و طي سال هاي ١٣۶١– ١٣۶۴ در پاريس اقدام به انتشار مجله الفباد کرد و چند نمايشنامه و فيلمنامه و داستان نيز نوشت.
غلامحسين ساعدي در روز دوم آذرماه ١٣۶۴ در پاريس چشم از جهان فروبست و د ر گورستان پرلاشز و در کنار صادق هدايت آرام گرفت.
ساعدي نويسندهاي بزرگ , مردمي و چيره دست و توانا بود كه با قدرت تخيل از هيچ قصه مي ساخت و سبك خاص و منحصر به خود را داشت. او در طول زندگيش در ايران، مدام با مردم در ارتباط بود، چه از نظر حرفهي پزشکي، چه در نمايشنامهها و چه در ديگر آثارش او تلاش ميکرد مردم و دردهايشان را بشناسد,وريشه عقبماندگي مردمش را کشف کند. او سالها با عشق بهمردم و در دفاع از آزادي و بهروزي خلق قلم زد. ادبيات معاصر در طي بيش از 3دهه از 1330 تا 1364، آثار فراموشناشدني در زمينه داستان، نمايشنامه و فيلمنامه را با نام 'گوهر مراد' در سينه خود ثبت كرده است. در تمامي آثار ساعدي، از اولين نمايشنامهاش، 'كاربافكها در سنگر'، تا آخرين مقاله منتشرشدهاش در شورا، ماهنامه شوراي ملي مقاومت، تحت عنوان 'پناهنده سياسي كيست؟'، عشق بهآزادي، وفاداري بهمردم ستمزده و كينه نسبت بهديكتاتور و ستمگرو دجال، موج ميزند. آخرين نمايشنامه شادروان ساعدي 'اتّللو در سرزمين عجايب' سرنوشت هنر تحت حاكميت ارتجاع را بخوبي بهتصوير كشيده است.ساعدي همچنين مقالات متعددي در دوران مبارزه با رژبم و در دوران تبعيد نوشته است. زندهياد ساعدي با فروتني و صفاي خاص خود ميگفت:
من مخلص كسي هستم كه با خميني ميجنگد. هر چه بهمن فشار وارد ميآورند، دقيقاًً از اين موضع است و من از اين موضع كوتاه نميآيم.
مسئول شوراي ملي مقاومت آقاي مسعود رجوي در پيامي بهمناسبت درگذشت شادروان ساعدي فقدان او را ضايعه پردريغي براي فرهنگ و ادب ايران خواند.
ساعدي در مقاله اي با عنوان« پناهنده سياسي كيست؟ » مي نويسد:
«پناهنده سياسي كسي است كه چهره به چهره روبه رو، در برابر حكومت مسلّط ايستاده بود، و اگر بيرون آمده،از ترس جان نبوده است. او با همان فكر مبارزه و با سلاح انديشه خويش ترك خاك و ديار كرده است.
در اين ميان هستند بسياري از نويسندگان، شاعران، نقاشان،مجسمه سازان، كه سلاح آنها همان كارشان است و در جرگه رزمندگان ديگر قرار ميگيرند.
پناهنده سياسي نيّتش اين است كه با جلّادان حاكم بر وطنش تا نفس آخر بجنگد و حاضر نيست از پا بيفتد.
به لقمه ناني بسنده ميكند، ناله سرنمي دهد و شكوه نمي كند. مدام در تلاش است كه ديوار جهنم آ
خوندها را بشكند و به خانه برگردد. خانه او وطن اوست.
براي تميز كردن خانه قدرت روحي كافي دارد و وقتي آشغالها جمع شدند، حاضر است سرتاسر وطن را با مژّههاي خود پاك كند.
از جان گذشته است و مطلقاً نميترسد.
پناهنده سياسي نارنجكي است كه به موقع ميخواهد ضامن را بكشد و كوهي را از جا بركند با دست بريده براي هر كار يدي حاضر است، با پاي بريده مدام مي دود و با چشمان كم سو همه جا را ميبيند. روحيه پناهنده سياسي عضلاني است، انگار كه از سرب ريخته شده. واهمه يي از مرگ ندارد، و زماني كه خود را در صف پناهندههاي قلّابي ميبيند، خشم جان او را به لب ميرساند، چون ميبيند ستون فقرات بشردوستي ساخته و پرداخته حكومتها فرقي بين او و دلالان اسلحه نميگذارد. اولي مدام با دو گذرنامه در رفت و آمد است.. ولي او اگر پا به وطن بگذارد، جمهوري اسلامي امكان نفس كشيدن نيز برايش نخواهد گذاشت و پاي ديوار خواهدش كاشت و سوراخ سوارخش خواهد كرد.
دراينجاست كه قوانين به يكباره بياعتبار ميشوند. دراين جاست كه بايد تأملي مثلاًدر «قرارداد1951» كرد، يا در قوانين و مقرّرات ديگر. سوءتفاهم نشود، منظور اين نيست كه كشورهاي پناهدهنده سختگيري بكنند. اصلاً حتّي تلاش فراواني بايد كرد كه به آوارههاي دور افتاده بيش از پيش توجّه شود،اين تلاش امر بسيار لازمي است. غرض اين اس
ت كه فرق «پناهندهسياسي» قلّابي با «پناهندهسياسي واقعي» روشن شود. اين دو از يك جنس و از يك قماش نيستند.
پناهنده سياسي قلّابي جانوري است همه چيز خوار، ولي پناهنده سياسي واقعي انساني است مرگ بركف،كه بيهيچ چشمداشتي ميخواهد كمر رژيم جمهوري اسلامي را بشكند، خشت روي خشت بگذارد و خانه تازه و وطن تازهيي بسازد.
ميان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است
زندگينامه ساعدي به قلم خودش:
من در اول زمستان ١٣١۴روي خشت افتادم. بچهي دوم پدر و مادرم بودم. بچهي اولي که د
ختر بود در يازده ماهگي مرده بود. و از همان روزي که دست در دست پدر، راه قبرستان را شناختم. هميشه سر خاک خواهر ميرفتم که قبر کوچکي داشت. پوشيده با آجرهاي ظريف و مرتب. و من در خيال هميشه او را داخل گور، توي گهوارهاي در حال تاب خوردن ميديدم. هر چند که نه من، نه برادرم که بعد از من آمد و نه خواهرم که آخرين بچهي خانواده بود گهواره نداشتيم. گهواره ما پاهاي مادر
بزرگ بود.
پدرم کارمند سادهي دولت بود با مختصر حقوق بخور نمير، هر چند که خود از خانوادهي اسم و رسم دار «ساعد الممالک» بيرون آمده بود که منشيگري گردن کلفتهاي دورهي قاجار را ميکردند، اما پدرش که زنبارهي غريبي بود، و در تجديد فراش مهارت کافي و وافي داشت، او را از خانه رانده بود تا خود شکم خود را سير کند و پدرم از شاگرد خياطي شروع کرده بود وبعد دکهاي ترتيب داده بود و آخر سر شريک پدربزرگ مادريام شده بود. بلاخره تنها بچه او را که دختر جوان و خوشگلي بود به زني گرفته بود و شده بود داماد سرخانه. مدتها بعد دري به تخته خورده بود و با چندرغاز، تن به کارمندي دولت داده بود.
پيش از اين که مدرسه بروم خواندن و نوشتن را از پدر ياد گرفتم. و به ناچار انگ شاگرد اولي از همان اولين سال روي من خورد، و شدم يک بچهي مرتب و مودب و ترسو و توسري خور. متنفر از بازي و ورزش و شيطنت و فراري از شاديها و شادابيهاي ايام طفوليت. همهاش غرق در اوهام و خيال و عاشق کتاب و مدرسه و شبهاي طولاني زمستان که پاي چراغ نفتي بنشينم و تا لحظهاي که بختک خواب گرفتارم نکرده، داستان پشت داستان بخوانم.
اولين چرت و پرتهايم در روزنامههاي هنري ـ سياسي تهران چاپ شد. و خودم در همان مسقط الرأس يکباره ديدم که دارم سه روزنامه را اداره ميکنم. و روزي چندين ساعت مدام قلم ميزنم. از رپورتاژ و سرمقاله، گزارش و قصه تا تنظيم اخبار. درگيريهاي زيادي پيش آمد و يکباره سر از دانشکدهي پزشکي در آوردم. ولي اگر يک کتاب طبي ميخواندم؛ در عوض ده رمان هم همراهش بود.
و از اينجا به بعد داستان من حادثه زياد دارد. و من يکي اعتقاد دارم که داستان پر حادثه، فضاي غريبي لازم دارد که سر هم کردن آنها با جمله چه فايده؟ اگر ميشد با آمار مدار تغيير و تحول روحي يک انسان را نشان داد چه فوقالعاده بود.
يک طبيب که در سربازخانه، سرباز صفر شده است، و مدتي سرگرداني کشيده و آخر سر روي به روانپزشکي آورده. و بعد سالي نبود که يک يا دو ضربت جانانه روحي و جسمي نخورده باشد.
فضاي خيلي عجيبي بود. اين همان موقعي بود که انقلاب سفيد شاه راه افتاد و آن موقع من توي سربازخانه بودم. تمام مدت هم همان تبليغات نوع ارتشي. لزومي ندارد همه ما يک دفعه هيب هيب هورا بکشيم به خاطر اين که انقلاب سفيد دارد مي شود. يک افسر ميآيد نيم ساعت راجع به اصلاحات ارضي حرف ميزد. خانلري هم آن موقع وزير فرهنگ بود. مسئله سپاه دانش را مطرح کرده بودند و سپاه بهداشت و اين ها... توي همان سربازخانه با لباس سربازي وحشتناک [بودم]. دعوت کرده بودند رفتم توي هيئت تحريريه مجله سخن. خانلري گفت : چرا شير در پوست خر آمدي؟
گفتم : والا شما بفرماييد سپاه دانشتان چگونه است! و قضايا را کشيدم به يک راهي که به پيرمرد هم برنخورد . آن موقع عجيب تبليغ ميکردند يعني تمام مدت و آن رفراندو
م کذايي را هم که درست کردند راجع به انقلاب سفيد و اين ها، سال ١٣۴١ بود.
فعاليت هنري من خيلي وقت پيش از آن [ شروع شد ] . من از قبل از 28 مرداد مي نوشتم . اما در اين زمان که من در تهران بودم با هنرمندان و نويسندگاني که مقيم تهران بودند و فعاليت سياسي و يا لااقل تمايلات سياسي هم داشتند ، ارتباط داشتم.
انسان وقتي مينويسد تعمدي ندارد که چگونه و چطور بنويسد . فضايي که بر آدمي حاکم است نويسنده را به دنبال خود مي کشد .
انسان اثر خود را مينويسد و بعد وقتي اثر تمام شد و شکل گرفت ديگران آن را بررسي ميکنند. اما اين بحثها مربوط به بعد از خلق اثر هنري است. چيزي که نويسنده را هنگام نوشتن متاثر مي کند و آن تاثير چنان است که تمامي وجود آدم را پر ميکند، خود به خود نوشته ميشود.
من بلد نيستم از خودم و آثارم حرف بزنم. چون بيشتر گرفتار بيرون و دنيايي هستم که مرا احاطه کرده است. حقيقت اين است که من يک هزارم کابوسها و اوهامي را که در زندگي داشتهام، نتوانستهام بنويسم. چون هميشه زندگي شلوغ و ذهن جوشان و آشفتهاي داشتهام.
من مدتهاي طولاني [در جنوب شهر تهران مطب داشتم]. اول يک مطب داشتم دم کارخانه سيمان شهرري و بعد هم در دلگشا. سالهاي طولاني من مطب داشتم. طب عمومي ميکردم. همه کار، مثلا زخمي و فلان. يک مطب عجيب و غريبي بود. واقعا خاطراتي که از آنجا دارم و قصههايي که از آنجا دارم اصلا چيز عجيب و غريبي است.
مطب من شبانه روزي بود و من آنجا زندگي ميکردم. اصلا توي مطبم. بعد يک شب، نصف شب، زنگ زدند و يک شيشه هم بالاي در بود. من از خواب بلند شدم که لابد مريض آمده است. رفتم نگاه کردم ديدم هيچ کس نيست. بعد فکر کردم خيالات مرا گرفته است. در را که باز کردم ديدم که مرده توي يک گوني است. از وحشت ترسيدم و در مطب را برقآسا بستم و برگشتم عقب. بعد فکر کردم که يعني چه؟ آره، اصلا اين هيچ وقت يادم نمي رود. يک مرتبه متوجه شدم که بابا نکند مثلا يک مرده را آوردهاند اينجا و فردا همه فکر ميکنند که او را من کشتهام و گذاشتهام بيرون. از بغل اين برقآسا رد شدم، رفتم ديدم دو تا پيرمرد نشستهاند اون پايين و دارند چپق ميکشند. گوني مرده را آوردهاند مثلا توي ميدان خراسان از اتوبوس پياده شدهاند و طرف هم حالش بد بود. خوب، [ او را ] توي لحافي پيچيده بودند به صورت گوني درآورده بودند و گذاشته بودند آنجا. من خيلي از اين چيزهاي وحشتناک آنجا ميديدم [که] يکي از قصههايش را جلال آل احمد، در مقالهاي راجع به صمد نوشته، درج کرده است .
يک شب آمدند در را زدند. خيلي راحت و بعد من پا شدم و گفتند که يک مريض بدحال اينجا هست. بدو بدو رفتم بالا سر يک مريض. فکر کردم که اين دارد ميميرد. بعد معلوم شد که نه، زائوست. وسط تابستان بود، فراوان چراغ گذاشته بودند و اتاق گرم و همه پيرزن و... در حال گريه. خلاصه من آنها را به زور از اتاق بيرون کردم چون اصلا هوا نداشت. يک اتاق درب و داغان. بعد رفتم بالاي سر اين و ديدم اين زائوست منتهي بچه به دنيا آمده و من به زور شلوار او را کندم. يک خانواده فقير بدبخت و فلکزدهاي بودند، بعد ديدم کله بچه بيرون است گرفتم و کشيدم بيرون، بچه مرده بود و دور گردنش بند ناف پيچيده بود. من برقآسا گفتم يک کمي آب داغ به من بدهيد. دستهايم را شستم و بعد بند ناف را بستم و نعش بچه را انداختم آن ور و شروع کردم به تنفس مصنوعي و رسيدگي به مادر. مادر حالش جا آمد و بعد ديدم که اين جفت بچه کنده نمي شود. گفتم به هر حال بايد بکنم. يک مانوري است که با دست ميدهيم از توي رحم مي کنيم. اين طوري کردم و انداختم دور. گفتم بدوم و بروم دوا و درمان بياورم. همين طوري که داشتم ميرفتم ديدم اين نعش بچه اين جاست. همه مردم هم پشت پنجره ايستادهاند و ما را همين طور تماشا ميکنند. اين بچه را دوباره برداشتم و بند ناف را از گردنش باز کردم، خيلي سريع اين کارها انجام شده بود و شروع به کتک زدن بچه کردم.
يک دفعه جيغ زد و من براي بار اول شادي را حس کردم. بچه که شروع به گريه کرد، من وقتي به طرف مطب ميدويدم آن چنان از شادي اشک به پهناي صورتم ميريخت و احساس خلاقيت براي بار اول، و براي بار آخر فکر ميکنم، آن موقع کردم. بعد برگشتم.
سر خاک تختي که رفته بوديم، شب هفت تختي، [١٣۴۶] من و آلاحمد و صمد بهرنگي، دو زن آمدند جلو، آلاحمد نوشته. بعد گفتند: «پسرت را مي شناسي؟»
گفتم: «پسرم کيست؟» گفتند مصطفي بيا. مصطفي رفته بود بالاي يکي از اين... همان پسره بود که حالا بزرگ شده بود. بعد از انقلاب هم خيلي با مزه بود که من يک بار ديگر هم او را ديدم. يک جا سخنراني براي بنده گذاشته بودند، که همه ما را مثل آخوندها بالاي منبر مي کشيدند. آن موقع يک پسر جوان آمد که من بايد تو را برسانم. حالا دوستان زياد بودند. بعد معلوم شد اين همان مصطفي است که براي خودش ريش و پشمي داشت.آنجا يک دنياي عجيب و غريبي بود. و بعد يکي هم اين بود که چون من هم طبيب بودم و هميشه توي مطب بودم آنجا به يکي از پايگاههاي عمده روشنفکران آن روز تبديل شده بود. آلاحمد، احمد شاملو، بر و بچهها، بهآذين، سيروس طاهباز، آزاد و ديگران هميشه آنجا بودند.
من آنجا مريض ميديدم. ميآمدم يک کمي بحث بکنيم و حرف بزنيم يا راجع به نشر مجله يا کتاب، دوباره مريض ميآمد و من ميرفتم. يک دنياي فوقالعادهاي بود. و اين فاصلهاي بود ده سال 1340 تا 1350 که به حق خيليها مي گويند که دوران شکوفايي جماعت اهل قلم و ادب ايران بود و اين به نظر من درست است.
کانون نويسندگان به اين صورت به وجود آمد که وزارت فرهنگ و هنر يک برنامهاي ترتيب داده بود که تمام شعرا و نويسندگان و هنرمندان را زير بال خود بکشد. بعد نامه فرستاد و از همه دعوت کرد... که اشخاص منفرد نباشند و همه را به طرف خودشان بکشند و زير بال خودشان بگيرند. بعد همه مخالفت کردند. يک روز من در انتشارات نيل بودم چون يک کاري از من در آمده بود و آنها جلويش را گرفته بودند و من خيلي عصباني بودم و همين طور بد و بيراه ميگفتم و بددهني ميکردم. يک آقايي آنجا بود گفت که فلاني کي هستند؟ بعد گفتند مثلا اسمش اين است. آمد طرف من... بعد آمد و گفت که شما ساعدي هستيد؟ گفتم: «بله». آن بابا هم، همه او را ميشناسند، اسمش داود رمزي بود.
گفت: «آه، اله و بِله، شما چرا از سانسور ناراحت هستيد؟ کاري ندارد، ترتيبش را ميدهم شما با خود هويدا صحبت بکنيد!»
دو روز بعدش زنگ زد. او شماره تلفن مرا گرفته بود، و گفت که اين قضيه اين طوري است و هويدا گفت: «همه بيايند که من ببينم موضوع چيست؟»
يک عده از ما دور هم جمع شديم. آلاحمد بود و سيروس طاهباز بود و ديگران بودند. همه جمع شديم. سال 1346 بود. بعد پا شديم رفتيم نخست وزيري. دقيقا يک ساعتي ما به انتظار نشستيم و هويدا از ما خيلي با احترام و اينها [استقبال کرد]. رفتيم توي اتاق نشستيم و شروع کرديم تمام مواردي که از سانسور ميديديم يک مقداريش را گفتيم. آلاحمد بدجوري به هويدا حمله کرد. مسئله را درست عينا مثل نوشتههاي خودش مطرح کرد. مثلا مسئله شمشير و قلم، شما شمشيرتان در مقابل قلم ما شکست ميخورد و اينها.
هويدا گفت: «من اينها را نميخواهم بشنوم و ما از اين چيزها خودمان خواندهايم. و گفت که اين جوري نميشود. يک نفر را انتخاب کنيد که ما بتوانيم با او حرف بزنيم.»
بعد آنها من را به عنوان نماينده انتخاب کردند و آن موقع من مدتها ميرفتم توي دفتر نخست وزيري و از طرف نخست وزير، دکتر يگانه، (اسم کوچکش... لابد محمد بود) و يک پاشائي نامي (که يک مدتي هم رييس دفتر فرح شده بود) انتخاب شده بودند (پاشائي بود يا پاشاپور نميدانم، يادم نيست ولي رئيس دفتر فرح بودنش را يادم هست). مذاکرات خيلي جالب بود. آنها هي ميخواستند که ماستمالي بکنند. ميگفتند که نه اين جوري که نميشود، بايد يک کاري بکنيم.
من هم ميگفتم: «خوب، مثلا بايد چه کار بکنيم؟» ما ميگفتيم اصلا کتاب نبايد سانسور شود. براي چه ميآيند ميبرند؟ شايد همين کار ما خودش به تشديد سانسور يک جور خاصي کمک کرد. يعني به اين معني که اينها رفتند دنبال راه و چاه. و يک يا دو نفر در آنجا شرکت کردند. يکي از آنها احسان نراقي بود و ديگري ايرج افشار. اينها همين جوري آمدند. من گفتم که: «خوب، آقايان مثلا چه چيزي دارند؟ اگر قرار است آن جمعي که آمدند اعتراض کردند گفتند بنده بيايم اينجا و با شما صحبت بکنم. اين آقايان از کجا آمدند؟»
گفتند: «خوب، اينها هم نويسنده هستند.»
گفتم : «اگر اين جوري است ما برويم يک عده ديگري بيايند ديگر.»
بعد روابط آنجا را ميريختند. هر روز يک چيزي ميآوردند و من هم مطلقا زير بار نميرفتم. يک موردش مسئله ثبت کتابخانه ملي بود که گفتند که آره، نميشود حق شما از بين ميرود و اين کتابها بايد ثبت شود. آخرين جلسهاي بود که من بلند شدم و آن کاغذ را پاره کردم و آمدم رفتم کافه فيروز [در خيابان نادري] و به بر و بچهها اطلاع دادم که اصلا چيزي نميشود. آن موقع يک دفعه به فکر افتاديم که ما يک تشکيلاتي ترتيب بدهيم. هسته کانون نويسندگان آنجا بسته شد. [تصميم گرفتيم] که براي بار اول کانون نويسندگان تشکيل بشود. و يک مدتي در تالار قندريز جمع مي شديم. خيلي بودند. به حدود مثلا 60 نفر رسيديم. بعد دوباره حمله شروع شد و بعضيها را گرفتند. بعضيها را زدند و بعضيها را هم تهديد کردند و همين طور رفت جلو... [فعاليتها ] آن وسطها قطع شد. [همه چيز را] داغان کردند. ديگر هيچ فعاليتي نبود تا يک سال پيش از شب شعر . شب شعر در واقع در سال 1356 بود که شروع شد .
دوران تبعيد:
[در تبعيد] از دو چيز مي ترسم: يکي از خوابيدن و ديگري از بيدار شدن. سعي ميکنم تمام شب را بيدار بمانم و نزديک صبح بخوابم. و در فاصله چند ساعت خواب، مدام کابوسهاي رنگي ميبينم. مدام به فکر وطنم هستم. مواقع تنهايي، نام کوچه پس کوچههاي شهرهاي ايران را با صداي بلند تکرار ميکنم که فراموش نکرده باشم. حس مالکيت را به طور کامل از دست دادهام. نه جلوي مغازهاي ميايستم، نه خريد ميکنم، پشت و رو شدهام.
در عرض اين مدت يک بار خواب پاريس را نديدهام. تمام وقت خواب وطنم را ميبينم. چند بار تصميم گرفته بودم از هر راهي شده برگردم به داخل کشور. حتي اگر به قيمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شدهاند. همه چيز را نفي ميکنم . از روي لج حاضر نشدم زبان فرانسه را ياد بگيرم. و اين حالت را يک نوع مکانيسم دفاعي ميدانم. حالت آدمي که بيقرار است و هر لحظه ممکن است به خانهاش برگردد. بودن در خارج بدترين شکنجههاست. هيچ چيزش متعلق به من نيست و من هم متعلق به آنها نيستم. و اين چنين زندگي کردن براي من بدتر از سالهايي بود که در سلول انفرادي زندان به سر ميبردم.
در تبعيد، تنها نوشتن باعث شده که من دست به خودکشي نزنم. از روز اول مشغول شدم. تا امروز چهار سناريو براي فيلم نوشتهام که يکي از آنها در اول ماه مارس آينده [1984] فيلمبرداري خواهد شد. اين سناريو کاملا در مورد مهاجرت و دربدري است و يکي از سناريوها جنبه «آله گوريکال» دارد به نام مولاس کوربوس که آرزويي است براي پاک کردن وطن از وجود حشرات و حيوانات که نسخهاي از آن را برايتان ميفرستم. در ضمن دست به کار يک نشريه سه ماهه شدهام به نام الفبا که تا امروز سه شماره از آن منتشر شده و هدف از آن زنده نگهداشتن هنر و فرهنگ ايراني است.
مشکلات زبان به شدت مرا فلج کرده است. حس مي کنم چه ضرورتي دارد که در اين سن و سال زبان ديگري ياد بگيرم. کنده شدن از ميهن در کار ادبي من دو نوع تاثير گذاشته است: اول اين که به شدت به زبان فارسي ميانديشم و سعي ميکنم نوشتههايم تمام ظرايف زبان فارسي را داشته باشد. دوم اين که جنبه تمثيلي بيشتري پيدا کرده است و اما زندگي در تبعيد، يعني زندگي در جهنم. بسيار بداخلاق شدهام. براي خودم غيرقابل تحمل شدهام و نميدانم که ديگران چگونه مرا تحمل ميکنند.
دوري از وطن و بيخانماني تا حدود زيادي کارهاي اخيرم را تيزتر کرده است. من نويسنده متوسطي هستم و هيچ وقت کار خوب ننوشتهام. ممکن است بعضيها با من هم عقيده نباشند ولي مدام، هر شب و روز صدها سوژه ناب مغز مرا پر ميکند. فعلا شبيه چاه آرتزيني هستم که هنوز به منبع اصلي نرسيده، اميدوارم چنين شود و يک مرتبه موادي بيرون بريزد. علاوه بر کار