در برْجها وا ميشن، اسيرا آزاد ميشنمن امروز اینجا در مقابل همه سوگند میخورم که قدم در جای پای خاله و دایی شهیدم بگذارم و تا آخرین لحظه در تلاش باشم تا دنیای احساسات و عواطف بیچشمداشت را برای همه به ارمغان ببریم و آنروز نزدیک است، چرا که مجاهدین با قلبها پیوند خوردهاند.
سلام،
سلام به خواهر مریم عزیزم و به برادر مسعود که مطمئنم که امروز صدای من را میشنود.
و سلام به همه شما دوستان عزیز.
من پریا هستم، پریا کهندل و چند ماه پیش از ایران خارج شدم.
پدرم زندانی سیاسی، صالح کهندل در زندان جهنمی گوهردشت زندانی است و در 19فروردین 90 دایی اکبر و خاله مهدیه نازنینم را در حمله مزدوران مالکی به اشرف از دست دادم.
خواهر مریم عزیزم،
برای شما با خودم سلامها و درودهای زیادی آوردهام.
سلام هزاران زندانیان سیاسی محبوس در زندانهای ایران، سلام مادرانی که قطره قطره اشک میشوند از انتظار به روی کفپوشهای زندان.
سلام کودکان کار که با دستهای پینه بسته، در انتظار تنفس هوایی پاک از جنس شما یعنی از جنس آزادی و رهاییاند.
سلام بوسه بداران گوهردشت و اوین و کهریزک، سلام من از سیمهای خاردار گوهردشت و دیوارهای قطور اوین و سولههای قرچک گذشته است. همان زندانهایی که از بچگی تفریحم دویدن در میان گرد و خاکهای سالنهای ملاقاتشان بوده و بس.
من همان مسافر هفتگی زندانهای گوهردشت و اوینم و به قول پدرم صالح، پری خوش الحان بهاران پدر، که فقط هفتهای 20دقیقه زندگی کرد. من همان مسافر هفتگی زندانهای گوهردشتم که هفتهای 20دقیقه از پشت شیشههای خاک گرفته زندگی کرد و تنها امیدم دیدن برق نگاه پدرم بود، وقتی که از آزادی حرف میزد. روی پایش بند نبود و نمیفهمیدم از کجا چنین سرشار است.
به عقب برمیگردم شب 13اسفند 1385، دختری 8ساله بودم و بیتاب.
در افکار خود غرق بودم و اشک میریختم. پدرم مرا در آغوش گرفت و آنقدر با من حرف زد تا خوابم برد. آن شب آخرین شبی بود که من در آغوش پدرم بودم. چرا که صبح با حمله مزدوران وزارت اطلاعات به خانهمان و گذاشتن اسلحه به روی سر من پدرم را بردند.
قبل از آن هم پدرم یک سال و نیم در زندان بود و این بار بهخاطر نه گفتن به رژیم برای مصاحبه علیه مجاهدین به10سال زندان محکوم شد. در زندان جهنمی گوهردشت .
همه داستان این 10سال بود که سرمایه و توشه من شد برای انتخاب این مسیر.
چند ماه پیش، دقیقاً 20روز مانده به امتحان کنکورم از ایران خارج شدم. به خودم گفتم پریا، تو الآن میتوانی هر چیزی که در ایران ممنوع بود را داشته باشی.
تمام رویاها و علایق رنگیات. موتور سواری که بزرگترین رویایم بود. ورزش پارکو و ژیمناستیکت را ادامه بدهی و تحصیل در رشته مورد علاقهام فیزیک.
اما آنچه در ایران پشت سر گذاشته بودم رهایم نمیکرد. سر دوراهی ماندم. آیا بهدنبال رویاهای خودم بروم؟ و یا برای تحقق رویای همه کودکانی که در ایران اسیرند رویای دوست عزیزم و دخترانی مثل او مبارزه کنم؟ کدام؟ نمیدانستم!
در لحظات انتخابم یاد آخرین ملاقاتم با پدرم افتادم. در مسیر ملاقات پسر بچه 9سالهای با من همقدم شد و آن از تونل تاریک و مخوف که به درازای یک کیلومتر بود گذشت. نقاشی در دست داشت. با نگاه کردن به نقاشیاش بغضم گرفت. خودش و پدرش را دست در دست کشیده بود.
یاد خودم و بچگی هایم افتادم که در جایگاه امروز او بودم. منقلب بودم. پیش پدرم گریه میکردم و میگفتم، گویا آن کودک پیامی داشت.
من امروز همقدم با کودکی هایم آمدهام که به من میگفت تو تنها مسافر این جادهها نبودهای. تو تنها مسافر این تونلها نبودهای. قبل از تو صدها کودک بوده و بعد از تو هم تا این رژیم در این میهن حاکم باشد صدها کودک دیگر محکومند که این راهروها را طی کنند.
... باز هم لحظات انتخاب!
یاد عمو علی افتادم. علی صارمی، بهترین عموی دنیا. سرش رو به میلههای مورب کابین ملاقات تکیه داده بود. با دید من لبخندی زد. گویی پیامی داشت. چرا که چند هفته بعد خبر اعدامش را شنیدم. بهترین عمویم رفت.
گویی باید عادت میکردم به این رفتن ها. مثل عمو عبدالرضا رجبی که زیر شکنجه چند سال پیش شهید شده بود.
لحظات غمانگیزی برای من که در شهادت عمو محسن دکمهچی تکرار شد و بیقرارم کرد.
عمو محسن چهارشانه و قویام را دیدم که بهخاطر عدم رسیدگیهای پزشکی لاغر و رنجور شده بود. ولی هنوز هم محبتش تا عمق سلولهایم نفوذ میکرد و قدرتش پاسداران را هم به لرزه در میآورد.
همه آنها در آخرین لحظات زندگیشان به من پیام میدادند. در آن لحظه فهمیدم که صدای آنها بودن، گواه آنها بودن و ترجمان نگاه عمو علیها و عمو محسنها بودن، رویا و مسئولیت بزرگ من است.
دیدم نه، نمیتوانم، نمیتوانم فقط به رویاهای خودم فکر کنم. رویاهای رنگی من فقط بخش کوچکی از زندگی من است. من به خانواده به زندانیان به عموهای شهیدم و در نهایت به پدر مبارزم بدهکار و مدیونم. چون آزادم.
وقتی دختران ایران رویاهای دست نیافته زیادی دارند، تحقق رویاهای فردی خودم، خودخواهی است. پس من هم گذشتم. من هم گذشتم از آن علایق کوچک، مثل هزاران اشرفی دیگر. رویای بزرگ من رویای خوشبختی کودکانی است که هرگز مسیر تونل زندان گوهردشت را طی نکنند. تحقق رویای دختران دستفروش و پسرکان فال فروش محله مان.
خواهر مریم عزیزم،
سنگین است! احساس کردم مثل مهدیه بودن سنگین است و ترسیدم. ولی در نگاه شما، و اعتماد و محبت شما، میتوان و باید را یافتم. میتوان و باید.
من پرچم مهدیه را بدوش میگیرم. من امروز اینجا در مقابل همه سوگند میخورم که قدم در جای پای خاله و دایی شهیدم بگذارم و تا آخرین لحظه در تلاش باشم تا دنیای احساسات و عواطف بیچشمداشت را برای همه به ارمغان ببریم و آنروز نزدیک است، چرا که مجاهدین با قلبها پیوند خوردهاند.
حالا که در این جمع هستم، جمع تلاشگران برای آزادی، پژواک صدای پدرم را میشنوم که میگفت: پریا من از شراب نابی نوشیدهام که تو حتی بوی آن را استنشاق نکردهای، راست میگفت.
از اینجا به همه زندانیان مقاومی که هر هفته از پشت شیشههای خاک گرفته میدیدم شان میگویم، من از همه شماها آموختم، آموختم که ایستادگی و مقاومت، انتخابی است که هیچکس نمیتواند از ما بگیرد. و به برادر مسعود عزیز میگویم، من پریا کهندل انتخاب کردهام که مجاهد بمانم و مجاهد عمل کنم و مجاهد بمیرم. حاضر، حاضر، حاضر.