هرچه آيد ز تو جانا به جگر باكم نيست بهر يك نوش, زصد نيش و ضرر باكم نيست
من سهراب بلوچي جوان ترين نفر گروه 36نفره هستم كه در جريان تهاجم وحشيانه نيروهاي تحت امرولي فقيه ارتجاع به اشرف به گروگان گرفته شدم, در سال1360 در ايرانشهر متولد شده و تحصيلاتم را تا سطح ديپلم ادامه دادم. به رغم اينكه وضعيت معيشت و زندگي ما نسبت به سايرين متوسط بود, ولي همواره شاهد فقر و محروميت مردم در استان سيستان و بلوچستان بويژه در روستاهاي آن بودم كه از حداقل امكانات درماني و رفاهي محروم بودند.
من در سال 1379 براي اينكه زندگي مستقلي داشته باشم تصميم گرفتم از ايران خارج شده و به همراه عمويم به كشور امارات متحده عربي رفتم و به مدت دو سال آنجا كار ميكردم. با وجودي كه وضع مالي ام نسبتاً خوب شده بود وسر و ساماني پيدا كرده بودم ولي هيچوقت راضي نبودم و غربت و دوري از ميهن برايم خيلي سخت بود.
يكبار توسط يكي از دوستانم با يكي ازهواداران سازمان آشنا شدم و بعد از مقداري صحبت و آشنايي اوليه نسبت به سازمان مجاهدين علاقمند شده و اخبار آن را دنبال مي كردم. بتدريج رابطه ام بيشتر شد تا اينكه درسال1381تصميم نهايي ام را براي پيوستن به سازمان گرفته و به عراق سفركردم.
طي مدتي كه در امارات بودم از طريق صحبت با دوستانم به اين نتيجه رسيده بودم كه قدم گذاشتن در مسير مبارزه, كار سهل و ساده اي نيست و تمام سختي هاي آن را مي دانستم و به اندازة درك و فهم همان روزم, مي فهميدم كه اگر به كشورم علاقمندم و اگر دنبال آزادي خودم, خانواده ام و هموطنانم هستم, بايد قدمي بردارم و اين قدم اوليه را پيوستن به سازمان مجاهدين مي دانستم و براي آن اقدام كردم و الان بعداز 7سال پرفراز و نشيب به اينكه چنين تصميمي در زندگي ام گرفته و تا امروز قيمت آن و وفاداري به آرمانم را پرداخته ام افتخار مي كنم.
وقتي وارد سازمان شدم و بتدريج كه با ايدئولوژي سازمان آشنا شدم, فهميدم كه خواستة آنها در يك كلام آزادي مردم ايران است, قوت قلب بيشتري گرفتم و بخصوص تحت تأثير برخوردهاي خواهران و برادران مجاهدم قرار گرفتم.در ايران كه بوديم من گرايشات به ظاهر مذهبي و فرقه گراييهاي زيادي درجامعة آخوند زده ديده بودم و نسبت به آن دافعه داشتم و همان ذهنيت را داشتم كه مبادا مجاهدين هم همان تلقي از مذهب را داشته باشند. ولي با تمام حساسيتي كه در اين زمينه داشتم در مناسبات مجاهدين هرچه ديدم درست در نقطه مقابل آن چيزي بود كه از آخوندهاي حاكم بر ميهنم ديده بودم و مناسبات انساني برادران با خواهران و بخصوص اين كه خواهران, مسئول برادران بودند و درجامعة آخوندزده, اين باور كردني نبود, اين گيرا ترين وجه ايدئولوژي سازمان بود و بيش از هرچيز ديگري مرا تحت تأثير قرار مي داد.
در اين پروسه هفت ساله و بخصوص6 و 7 مرداد1388 من به چشم ديدم كه مجاهدين چگونه با دست خالي از آرمانشان دفاع كردندو در برابر توطئه هاي رژيم آخوندي كه تمام فشارش را براي برچيدن اشرف وارد مي كرد, ايستادگي كردند ويا مجاهداني كه توسط نيروهاي عراقي و مزدوران رژيم به گروگان گرفته شده بودند كه خودمن يكي از آنها بودم تا كجا به آزادي مردم ايران وفا دار بودند و از هيچگونه مايه گذاري دريغ نمي كردند.
من صبح روز چهارشنبه 7مرداد 1388 تقريبا ساعت 10 صبح بود وقتي در نزديكي مزار مجاهدين بوديم, مورد تعرض نيروهاي متجاوز عراقي اعم از نيروهاي پليس, ارتش و نيروهاي ضدشورش و . . . با سنگ, چوب, چماق, ماشين آبپاش تا سلاحهاي مختلف از كلت و كلاشينكف تا تيربار روي خودروهاي زرهي به سمت ما شليك مي كردند, واقع شدم و علاوه بر همه اينها ديدم كه با خودروهاي زرهي هاموي و لودر ما را به قصد زير گرفتن و كشتن دنبال مي كردند و در همان جا يك خودروي زرهي هاموي از روي من رد شد چرخ جلوي آن از پهلوي چپ من رفت و از قسمت كتف راستم آمد پايين ولي از آنجا كه پهناي لاستيك خودرو حدود 35 تا 40 سانت بود, دو تا كتف و گردنم را گرفت كه الان علاوه بر شكستن دنده هاي قفسه سينه ام, فرماسيون دوتا كتف و گردنم به هم ريخته و كنترل چنداني روي آن ندارم اينها علاوه بر له شدگي عضلات بازو, بخشي از صورت و آرنج دست و پاي چپم بود كه چرخ عقب هاموي از رويش رد شده بود.بعداز حدود3-4 ساعت كه به هوش آمدم, دو برادر مجاهدم حميد اشتري و مهربان بالايي را ديدم كه با وضعيتي آش و لاش در محلي دور از اشرف در كنارم افتاده اند و بعداز اينكه كمي هشيار شدم, ديدم كه ساعت مچي و تمامي اجناسي كه در جيبهايم بود را دزديده اند. دور و برم نفراتي را ديدم كه فارسي صحبت مي كردند و به ما فحش مي دادند مي گفتند شما را بعد از دو الي سه ساعت تحويل نفرات وزارت اطلاعات رژيم ايران مي دهيم.
ساعت حدود 6 عصر بود كه ما را به بيمارستان بعقوبه بردند. در بيمارستان اول از ما اسم و مشخصات خواستند كه ما حاضر به دادن اسم نبوديم چون اعتمادي به آنها نداشتيم حدود 45 دقيقه گذشت ولي دكتري نيامد در اين لحظات ديدم كه ما سه مجاهد را بردند كنار همديگر روي ما پتو كشيدند و يك كپسول اكسيژن فرماليستي آوردند كنار ما گذاشتند و يك تيم چند نفره سراغ ما آمدند كه شامل دوخبرنگار و يك فرد ريشو با كت و شلوار سياه رنگ و قد متوسط, در حال صحنه سازي و فيلمبرداري از ما بودند و پتو هم به اين دليل روي ما انداخته بودند كه جراحتهاي ما مشخص نشود كه همانجا برنامه آنها را به هم زده و مانع اجراي شويي كه ترتيب داده بودند شديم. ظاهراً فيلمهايي براي سوءاستفاده هاي بعدي ميخواستند از ما بگيرند. سپس مارا به زندان بيمارستان بعقوبه كه طبقه سوم همان ساختمان بود, بردند.با همين وضعيت و بدون هيچگونه رسيدگي ما را در زندان بعقوبه و در يك اتاق تقريبا 3 *4متر كه حدود10نفر روي تختها بودند و چهار نفر لابلاي تختها خوابيده بودند, جادادند كه جمعاً 19نفر در اين اتاق بوديم .
هنگام ورود ما به اين زندان, يك نفر با سروكلة زخمي و باندپيچي شده سراغم آمد كه ابتدا او را نشناختم پرسيدم كي هستي؟ كه در جوابم گفت من مجاهدم اسمم ابراهيم است و معلوم شد كه روز قبل مجروح شده و او را به گروگان گرفته بودند. به ما 4 نفر, هيچ امكاني حتي يك پتوهم ندادند و علاوه برآن, بقيه زندانيان را نيز تهديد كرده بودند كه حق ندارند با ما صحبت كنند. بعد ما توانستيم يك پتو از همين زندانيان بگيريم كه ما چهار مجاهدروي زمين و روي يك پتو دراز كشيده بوديم. محيط اين زندان بسيار كثيف بود بلحاظ بهداشتي هركدام از زندانيان انواع بيماريها پوستي و غيره داشتند.
در اين باصطلاح بيمارستان, حتي يك سرم هم به ما نزدند خلاصه ما شبها و روزها را با تحمل درد سپري ميكرديم و شب ها نيز از ساعت2000 به بعد ما اجازه رفتن به سرويس را نداشتيم و به هيچ وجه درب زندان را باز نمي كردند. روز 10 مرداد ما را صدا كردند و گفتند مي خواهيم شما را به اشرف ببريم لحظه اول خيلي خوشحال شديم بعد گفتند بايد به شما دستبند بزنيم گفتم ما كه جسد هستيم و جسد كه دست بند نمي خواهد ولي آنها قبول نكردند نهايتاً دوتا از برادران (ابراهيم ملايي وحميد اشتري) را كه مي توانستند سر پا بايستند, به همديگر دستبند زدند. من و مهربان را كه تير خورده بود و اصلا نمي توانستيم تكان بخوريم, كشان كشان داخل خودرو انداختند و با همين وضعيت مجروح به سمت اشرف حركت كرديم. ما در مسير كنجكاو بوديم و تابلوها را نگاه مي كرديم كه ما را كجا مي برند چون هيچ اعتمادي به آنها نداشتيم. حدود ساعت 2بعدازظهر ما را به مقر گردان عراق در خارج قرارگاه اشرف آوردند كه در آنجا دوربين فيلم برداري آماده كرده بودند و از ما فيلم برداري مي كردند بعد ما را بردند در يك اتاق كوچك كه ظاهراً دفتر فرمانده گردان بود و دو پرچم عراق به حالت ضربدري به ديوار زده بودند يك ميزكار بود و يك كامپيوتر و يك صندلي چرخدار و . . . كه4 عددصندلي پلاستيكي هم براي ما آوردند. يك مترجم فارسي زبان هم آورده بودند كه اسمش محمد بود نفر اصلي كه طرف حساب ما بود صادق نام داشت كه نسبتاً قد بلندي داشت با لباس غيرنظامي كه روي صندلي چرخدار و پشت ميز نشست و در شروع با لبخند زوركي به ما خوش آمد گفت كه ما در جواب گفتيم كي ما را به اشرف مي بريد؟
مقداري اين طرف و آن طرف نگاه كرد بعد اتاق را ترك كرد در اين فاصله براي ما نهار آوردند كه ما نخورديم و آنرا پس داديم چون در اعتصاب غذا بوديم يكي از برادران از مترجم پرسيد كي ما را به اشرف مي بريد؟
در جواب گفت من مترجم هستم نمي دانم از من سئوال نكنيد بعداز چند دقيقه دكتر آمد كه با لباس شخصي بود همراه با يك امدادگر كه يونيفرم ارتش پوشيده بود. من را به دليل اينكه مستمر تب داشتم به اتاق روبرو بردند كه اتاقي 3*5 متر بود و دورتا دور آن مبل چيده بودند وسط اتاق ميز ملاقات شيشه اي داشت و يك تلويزيون كه روشن هم بود و برنامة مستهجني را پخش مي كرد و هدفشان جلب توجه من بود. چند دقيقه اي مرا تنها گذاشتند بعد همان مترجم وارد اتاق شد و گفت الان چندتا از دوستانت براي ديدنت مي آيند. لحظه اول خوشحال شدم و فكركردم حتماً برادران مجاهدم هستند ولي وقتي ديدم3 تا بريده مزدور به نامهاي همايون كهزادي, ناصر آهي و سعيد ناصري در حاليكه با خنده و دلسوزي بخاطر وضعيت جسمي ام خودشان را ناراحت نشان ميدادند و مي خواستند با من دست داده و روبوسي كنند, آنها را پس زدم و گفتم من با شما خائنين هيچ رابطه اي ندارم شما بريده مزدور هستيد و الان تحت امر وزارت اطلاعات آخوندها هستيد و . . . معلوم شدكه بعداز يك هفته بدون حداقل رسيدگيهاي پزشكي, در پس آوردن ما به اشرف و رسيدگيهاي پزشكي چه توطئه كثيفي براي ما چيده بودند و اين خائنين را براي درهم شكستن من به آنجا آورده بودند و سرانجام پس يك ربع جنگ بي امان كه تمام نفرتم را نثار تفاله هاي وزارت اطلاعات كردم, نهايتاً دمشان را روي كولشان گذاشته و گورشان را گم كردند.
در آن لحظات ياد شهدايي افتادم كه در روزهاي 6 و7 مرداد به شهادت رسيدند و خوني كه از فرقهاي شكافته خواهران و برادران فوران ميكرد و صدها دست و سر شكسته و بدنهاي كبود در اين نبرد كه به من انگيزه مي داد تا آخرين لحظه از آرمانم دفاع كنم. بعداز دفع شر بريده مزدوران دوباره همان صادق كه نماينده نخست وزيري عراق و نفر سفارت رژيم آخوندي بود پيش من آمد و تلاشهاي وقيحانة خود را براي جداسازي من از سازمان و پشت كردن و ندامت و زانو زدن در مقابل رژيم آخوندي تكرار كرد. اول با دلسوزي بعد با وعده وعيد خارجه, كشورهاي غربي و مرحله آخر هم با تهديد به زندان و محاكمه و غيره بود ولي ياوه هاي اين مزدور وزارت اطلاعات نه تنها هيچ خدشه اي بر اراده ام وارد نكرد بلكه مرا هوشيارتر نسبت به ترفندهاي رژيم عليه ما و اشرفيان كرد و وقتي مزدوران ديدند اين دست و پازدنهايشان بي فايده است, ما را مجدداً به زندان بعقوبه منتقل كردند.
در مسير بازگشت من آنچه را كه برايم اتفاق افتاده بود براي برادران مجاهدم توضيح دادم و فهميديم كه هدف اينها اين است از ما طعمه يعني بريده درست كنند و حمله خود به اشرف را مشروع جلوه دهند و در قدم بعدي بگويند كه اينها را مسؤلين و رهبرانشان به زور نگه داشته اند و . . .ما شب را درهمان زندان بعقوبه بسر برديم و روز بعد يعني12مرداد, حدود ظهر بود كه ما را به مركز شرطه شهرستان خالص منتقل كرده كه حدود ساعت پنج بود ما را پيش 32 برادر مجاهد به گروگان گرفته شده ديگر بردند و آنجا جمع ما 36 نفر شد كه خود داستان جداگانه اي دارد و به كارزار جهاني بر مي گردد كه از فرداي تهاجم به اشرف يعني روز 6 مرداد شروع شده بود كه حتماً با همت ساير برادرانم جزئيات آن براي ثبت در سينه تاريخ نوشته خواهد شد.
اما تا آنجا كه به من بر مي گردد اين 72 روز از شروع تا انتهايش هرلحظه جنگ بود ولي از آنجا كه ما همه با هم پيمان بسته بوديم كه اين جنگ را شرافتمندانه به انجام برسانيم, ثانيه به ثانيه اش به رغم همة سختي و صعوبتي كه داشت توأم با غرور افتخار بود. غرور و افتخار براي مقاومتي كه عزم جزم كرده است در ايران اين زيباترين وطن طرحي نو در اندازد و از اينكه من نيز نقشي در اين بناي عظيم دارم تمام سختي هاي آن نيز برايم شيرين بود و هرلحظه شكر خدا را بجا مي آوردم كه چنين توفيقي نصيبم شده است.
در زندان خالص كه بوديم اصرار مي كردند كه بايد به دادگاه برويد و ما اعتراض كرديم وگفتيم كه ما افراد حفاظت شده هستيم و با نيروهاي امريكايي شخصاً قرارداد بستيم كه تا تعيين تكليف نهايي به لحاظ قانوني از ما حفاظت كنند سرانجام بعد از كلي شكنجه و جنگ رواني و از آنجا كه بنا به گفته برادر مسعود در هر دادگاهي اگر ذره اي قانون برآن حكمفرما باشد ما پيروز مي شويم, نهايتاً به دادگاه رفتيم و چون حق با ما بود و بر ما ظلم شده بود در روز 2/6/1388 قاضي تحقيق شهرستان خالص رأي به آزادي ما داد. وقتي مزدوران رژيم اين خبر را شنيدند بسيج شدند و روي دادستان فشار آوردند و دادستان را مجبور كردند كه درخواست تميز بدهد يعني فرجام بخواهد وقتي ما پرسيديم چرا فرجام داده ايد گفتند چون شما احراز هويت نشده ايد و ورود و اقامتتان در عراق غيرقانوني است كه دوباره جنگ حقوقي و سياسي شروع شد.نهايتا بدليل بي اساس بودن اين بهانه و ترفندها, ما در تاريخ6/7/1388پيروز شديم و قاضي حكم به آزادي ما داد و امكان فرجام خواهي را نيز گرفت و پرونده را مختومه اعلام كرد.
وقتي رژيم و مزدوران شكست خورداش چاره اي نداشتند دوباره به يك عمل احمقانه اي دست زدند و به ما گفتند شما را مي بريم بغداد و تحويل نيروهاي امريكايي ميدهيم و آنها شما را به اشرف مي برند ولي ما ميدانستيم كه اين يك دروغ و توطئه ديگر است. چون از اشرف تا خالص 25دقيقه راه است و نيازي نيست ما را به بغداد برده و تحويل نيروهاي امريكايي بدهند.بعد از اينكه دادستان كل عراق اعلام كرد كه اينها را بايد هرچه زودتر آزادكنيد, دوباره مزدوران رژيم آخوندي به حماقت ديگري دست زدند وبه زور متوسل شدند و ما را روزپنجشنبه تاريخ9مهرماه با ضرب و شتم درحاليكه 66روز در اعتصاب غذاي تر بوديم و ما را داخل دوتا ميني بوس انداختند و به بغداد بردند. در تمام اين مدت با ترفندهاي مختلف دنبال اين بودند كه ما اعتصاب غذايمان را بشكنيم براي ما آب و غذا آوردند كه آنها را پس زديم, چون از لحظه اي كه خواستند ما را به بغداد منتقل كنند ما اعلام كرديم كه اقدام به اعتصاب غذاي خشك مي كنيم. ماجراهاي 66روز اعتصاب تر يك طرف, ولي آنچه كه در بغداد برما گذشت, جنگ اصلي و مرحله پاياني نبردي بود كه به حق به آن جنگ اراده ها نام نهاده اند. هيأت ها و اكيپ هاي گوناگون سراغ ما مي آمدند و ماكزيمم فشار را مي آوردند تا در آخرين لحظات ما را درهم بشكنند و به نيات پليدشان كه زماني عنصر مفلوك و بي مغزي بنام موفق الربيعي در خدمت به رژيم آخوندي بختش را آزمود و ياوه هاي از قبيل اينكه اينها توسط مسئولين شان مغزشويي شده اندو رهبرانشان آنها را به زور نگه داشته اندو. . .برسند.ولي در اين جنگ 72روزه كه ما تماماً تحت سلطة دشمن و خارج از اشرف بوديم و در رذالت و فرومايگي از هيچ دنائتي در حق ما فروگذار نكردند. مجاهداني كه در لايه هاي تشكيلاتي و سوابق مختلف بوديم, در حاليكه تمام گزينه ها را پيش رويمان گذاشتند از وعده هاي امكانات تا فرستادن به كشورها خارجي و . . . همه اين ياوه ها بالكل نقش برآب شد و ما با لباني خشك تا آخرين ساعاتي كه با شهادت فاصله اي نداشتيم بر آرمان خود استوار ايستاديم و معلوم شد كه تمامي ماركهايي كه به ما مي زنند فقط براي تأمين منافع رژيم پليد آخوندي حاكم بر ايران و مخدوش كردن چهرة مجاهدين اشرفي است.